۱۳۸۲ فروردین ۱۰, یکشنبه

فعلا تهران نیستم و طبیعتا دسترسی به اینترنت کمی مشکل. اگه جواب بعضی از ایمیلها یا آفلاین ها دیر شده، علتش اینه.

به هر حال معذرت. ایشالا پس فردا میام تهران و جبران می کنم.

تا بعد :)
فعلا تهران نیستم و طبیعتا دسترسی به اینترنت کمی مشکل. اگه جواب بعضی از ایمیلها یا آفلاین ها دیر شده، علتش اینه.
به هر حال معذرت. ایشالا پس فردا میام تهران و جبران می کنم.
تا بعد :)

۱۳۸۲ فروردین ۵, سه‌شنبه

1 - "خيلی بی معرفتی!"

2 - "ببين، يادمه من و تو يه زمانی يه عالمه دخترخاله بوديم!"

3 -"ببين، خونه ما رو که يادته؟! سر پيروزی، ..."

4 -"نه به پارسال اين موقعها که ...، نه به امسال که..."

5 - "الان سه ماه گذشته، آخه سوار کردن يه سيستم انقدر طول می کشه؟!"

6- "بی معرفت محترمانه ترين صفتی هستش که... "

...

...

ببينيد! کار اون از اين حرفها گذشته. کار اون از اين حرفها گذشته. می فهميد چی می گم؟! بخدا کار اون آدم از اين حرفها گذشته!

بعضی زنبورهای بدردنخور به زنبورهای کارگری که از ملکه محافظت می کنند، حسوديشون می شه.

بعضی چشمها هيچ وقت آروم نمی شند.

بعضی آدمها نمی دونند چرا دارند زندگی می کنند.

بعضی دردها هستند که مثل خوره...

اووووووووووووووه....

بعضی شبها نمی خوان به صبح برسند.
1 - "خيلی بی معرفتی!"
2 - "ببين، يادمه من و تو يه زمانی يه عالمه دخترخاله بوديم!"
3 -"ببين، خونه ما رو که يادته؟! سر پيروزی، ..."
4 -"نه به پارسال اين موقعها که ...، نه به امسال که..."
5 - "الان سه ماه گذشته، آخه سوار کردن يه سيستم انقدر طول می کشه؟!"
6- "بی معرفت محترمانه ترين صفتی هستش که... "
...
...
ببينيد! کار اون از اين حرفها گذشته. کار اون از اين حرفها گذشته. می فهميد چی می گم؟! بخدا کار اون آدم از اين حرفها گذشته!

بعضی زنبورهای بدردنخور به زنبورهای کارگری که از ملکه محافظت می کنند، حسوديشون می شه.
بعضی چشمها هيچ وقت آروم نمی شند.
بعضی آدمها نمی دونند چرا دارند زندگی می کنند.
بعضی دردها هستند که مثل خوره...
اووووووووووووووه....
بعضی شبها نمی خوان به صبح برسند.
"آخه مگه ممکنه خدا موجودی رو خلق کنه که رفتارهای اون مخلوق براش قابل پيش بينی نباشه؟!"

قابل توجه آدمهای هوشمندی (!) که با ذکر اين تناقض سعی می کنند به اين نتيجه برسند که انسان از ديد خالق خود کاملا قابل پيش بينی و قطعی است.

اگه واقعا هضم کردن اين تناقض براتون انقدر سخته، بهتون پشنهاد می کنم که با تناقض های ساده تری به شرح زير شروع کنيد :

"من يه روزی اين وبلاگ رو درست کردم. با اراده و اختيار کامل خودم. خب؟!

به ظاهر در هر لحظه می تونم در اين وبلاگ رو تخته کنم. با اراده و اختيار کامل خودم. خب؟!

ولی تاريخ مرگ اين وبلاگ برام کاملا نامشخص و مبهمه. درست به اندازه تاريخ مرگ خودم. خب؟!"
"آخه مگه ممکنه خدا موجودی رو خلق کنه که رفتارهای اون مخلوق براش قابل پيش بينی نباشه؟!"
قابل توجه آدمهای هوشمندی (!) که با ذکر اين تناقض سعی می کنند به اين نتيجه برسند که انسان از ديد خالق خود کاملا قابل پيش بينی و قطعی است.
اگه واقعا هضم کردن اين تناقض براتون انقدر سخته، بهتون پشنهاد می کنم که با تناقض های ساده تری به شرح زير شروع کنيد :
"من يه روزی اين وبلاگ رو درست کردم. با اراده و اختيار کامل خودم. خب؟!
به ظاهر در هر لحظه می تونم در اين وبلاگ رو تخته کنم. با اراده و اختيار کامل خودم. خب؟!
ولی تاريخ مرگ اين وبلاگ برام کاملا نامشخص و مبهمه. درست به اندازه تاريخ مرگ خودم. خب؟!"
يادمه درخت بيـــــــدی

اون زمان که بچه بودم

تو حياط خونه مون بود

سايه کاشونه مون بود

هر چی من پر می گرفتم

پر اونــــــــو باد می برد

هر چی من پــا می گرفتم

پای اونو خاک می خورد

تا يه روز مايوس و خسته

پير و پوسيده و داغـــــون

ديدم افتاده تو باغچـــــــــه

رفته اون از تو اين زندون

می رم و خستگی هامو

همـــــــه دلبستگی هامو

می برم تا به قيامــــــت

می رم اونجا توی غربت

می ميــــــــــــــــــــرم

می دونم هر جــــــــا برم من

آسمون هر جا يه رنگ نيست

همه شهرها ســــوت و کوره

ديگه هيچ شهری قشنگ نسيت

می دونم دل پريشونـــــــــه

همه جا مثل زندونـــــــــــه

چه کنم طاقـــــــــــت نداره

ديگه اينجا نمـــــــی مونه.

پی نوشت : ميعادگاه شبانه، آلاچيق، بوی خاک باران خورده، آوازهای ماندگار با صدای زنهای ميانسال، سايه سنگين پدر، چگونه آموختم لب به سيگار نزنم و با "پک زدنهای" ديگران آرام شوم!

دسته ژيگول های "گيتار به دست"، احساس عاشقانه به سبک دخترهای دبيرستانی، چگونه قر کمرها از اشک گونه ها سر در می آورد،

عقربه های منظم ساعت، وقتی آخرين چوب هم در آتش می سوزد، بدنهايی که در حسرت نوازش شدن می سوزند، دستهايی که از شهوت نوازش لبريزند، شب به خيرگفتن، همه را ديدن و هيچ نديدن.
يادمه درخت بيـــــــدی
اون زمان که بچه بودم
تو حياط خونه مون بود
سايه کاشونه مون بود

هر چی من پر می گرفتم
پر اونــــــــو باد می برد
هر چی من پــا می گرفتم
پای اونو خاک می خورد

تا يه روز مايوس و خسته
پير و پوسيده و داغـــــون
ديدم افتاده تو باغچـــــــــه
رفته اون از تو اين زندون

می رم و خستگی هامو
همـــــــه دلبستگی هامو
می برم تا به قيامــــــت
می رم اونجا توی غربت
می ميــــــــــــــــــــرم

می دونم هر جــــــــا برم من
آسمون هر جا يه رنگ نيست
همه شهرها ســــوت و کوره
ديگه هيچ شهری قشنگ نسيت

می دونم دل پريشونـــــــــه
همه جا مثل زندونـــــــــــه
چه کنم طاقـــــــــــت نداره
ديگه اينجا نمـــــــی مونه.

پی نوشت : ميعادگاه شبانه، آلاچيق، بوی خاک باران خورده، آوازهای ماندگار با صدای زنهای ميانسال، سايه سنگين پدر، چگونه آموختم لب به سيگار نزنم و با "پک زدنهای" ديگران آرام شوم!
دسته ژيگول های "گيتار به دست"، احساس عاشقانه به سبک دخترهای دبيرستانی، چگونه قر کمرها از اشک گونه ها سر در می آورد،
عقربه های منظم ساعت، وقتی آخرين چوب هم در آتش می سوزد، بدنهايی که در حسرت نوازش شدن می سوزند، دستهايی که از شهوت نوازش لبريزند، شب به خيرگفتن، همه را ديدن و هيچ نديدن.

۱۳۸۱ اسفند ۲۸, چهارشنبه

مردم بغداد برای خريد بنزين در صفهای طولانی می ايستند و بسياری، مواد غذايی کنسرو شده و آب ذخيره می کنند. آنها برای تهيه آنتی بيوتيک و مسکن به داروخانه هجوم می برند.

برخی از مردم هميشه در صحنه آمريکا برای اينکه اعتراض خود را نسبت به تصميمات دولت فرانسه نشان دهند، از مصرف غذاهای فرانسوی خودداری می کنند!

اخيرا يک سايت فرانسوی از مردم اين کشور خواسته تا چوب شور تهيه کرده و برای جورج بوش به کاخ سفيد ارسال کنند و اينگونه به آمريکاييها "دهن کجی" کنند!

فقهای شورای نگهبان می دانند که قدرت بدون ثروت معنی ندارد. چگونه می توان بدون اين دو، رسالت "در شيشه کردن" خون ملت را برای يک سال ديگر ادامه داد؟! آنها بدنبال ضلع گم شده اين مثلث شوم، "زر و زور و تزوير" هستند. چرا خاتمی چی ها رفيق نيمه راه می شوند و نمی گذارند همه مشکلات پشت پرده حل و فصل شود؟! مگر قرار نبود آنها نقش تزوير را بازی کنند؟!

چشمان سبزرنگ و نگران دخترک "بادبادک سفيد" هنوز به سکه محبوس در اتاقک زيرمينی می نگرند. آيا دستان کوچکش به سکه خواهند رسيد؟ آيا سفره هفت سين آنها امسال ماهی خواهد داشت؟

هزاران ماهی از جفتهای خود جدا می شوند تا زينت بخش سفره های هفت سين قوم ما شوند. "دلش آتيش بگيره!" ما صيادان شوم بارها و بارها نفرين می شويم، ولی نه صدای اين نفرين ها را می شنويم و نه صدای زمزمه ها و نيايشهای پنهانی در آبی بيکران درياها :

"ای خدا کاری نکن يادش بره

که يه ماهی اين پايين منتظره"

تو به فردا می انديشی. من به بازيهای عجيب روزگار می انديشم. مگر همه راهها را برای "پاک زيستن" و "خوب ماندن" امتحان نکرده ايم؟! شايد هنوز بهانه خوب و زيبا و پرمعنايی برای زندگی کردن باقی مانده باشد. بايد جست.

آخه کی تو اين روزها سراغ "خروس های بی محل" مياد؟!. پس سال نو تون مبارک.

واسه من که شديدا مبارکه !!! واسه شما رو اميدوارم فقط مبارک باشه.
مردم بغداد برای خريد بنزين در صفهای طولانی می ايستند و بسياری، مواد غذايی کنسرو شده و آب ذخيره می کنند. آنها برای تهيه آنتی بيوتيک و مسکن به داروخانه هجوم می برند.

برخی از مردم هميشه در صحنه آمريکا برای اينکه اعتراض خود را نسبت به تصميمات دولت فرانسه نشان دهند، از مصرف غذاهای فرانسوی خودداری می کنند!

اخيرا يک سايت فرانسوی از مردم اين کشور خواسته تا چوب شور تهيه کرده و برای جورج بوش به کاخ سفيد ارسال کنند و اينگونه به آمريکاييها "دهن کجی" کنند!

فقهای شورای نگهبان می دانند که قدرت بدون ثروت معنی ندارد. چگونه می توان بدون اين دو، رسالت "در شيشه کردن" خون ملت را برای يک سال ديگر ادامه داد؟! آنها بدنبال ضلع گم شده اين مثلث شوم، "زر و زور و تزوير" هستند. چرا خاتمی چی ها رفيق نيمه راه می شوند و نمی گذارند همه مشکلات پشت پرده حل و فصل شود؟! مگر قرار نبود آنها نقش تزوير را بازی کنند؟!

چشمان سبزرنگ و نگران دخترک "بادبادک سفيد" هنوز به سکه محبوس در اتاقک زيرمينی می نگرند. آيا دستان کوچکش به سکه خواهند رسيد؟ آيا سفره هفت سين آنها امسال ماهی خواهد داشت؟

هزاران ماهی از جفتهای خود جدا می شوند تا زينت بخش سفره های هفت سين قوم ما شوند. "دلش آتيش بگيره!" ما صيادان شوم بارها و بارها نفرين می شويم، ولی نه صدای اين نفرين ها را می شنويم و نه صدای زمزمه ها و نيايشهای پنهانی در آبی بيکران درياها :
"ای خدا کاری نکن يادش بره
که يه ماهی اين پايين منتظره"

تو به فردا می انديشی. من به بازيهای عجيب روزگار می انديشم. مگر همه راهها را برای "پاک زيستن" و "خوب ماندن" امتحان نکرده ايم؟! شايد هنوز بهانه خوب و زيبا و پرمعنايی برای زندگی کردن باقی مانده باشد. بايد جست.

آخه کی تو اين روزها سراغ "خروس های بی محل" مياد؟!. پس سال نو تون مبارک.
واسه من که شديدا مبارکه !!! واسه شما رو اميدوارم فقط مبارک باشه.
نوروز

اين متن رو خيلی دوست داشتم. پارسال تو اين برهه زمانی يه مدت وبلاگ نمی نوشتم. گفتم امسال بنويسمش اينجا. شايد تب وبلاگ نويسی تا سال ديگه کامل تو من فروکش کرده باشه :

************************************

"سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. بسيار گفته اند. بسيار شنيده ايد. پس به تکرار نيازی نيست؟چرا، هست. مگر نوروز خود را مکرر نمی کند؟ پس سخن از نوروز را نيز مکرر بشنويد. در علم و ادب تکرار ملال آور است و بيهوده. عقل تکرار را نمی پسندد. اما احساس تکرار را دوست دارد. طبيعت تکرار را دوست دارد. جامعه به تکرار نيازمند است و نورورز داستان زيبايی است که در آن طبيعت، احساس و جامعه هر سه دست اندر کارند.

نوروز که سالهاست بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد از آن رو هست که يک قرار داد مصنوعی اجتماعی و يا يک جشن تحميلی سياسی نيست. جشن جهان است و روز شادمانی زمين، آسمان و آفتاب، و جوش شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هيجان هر "آغاز".

************************************

در آن هنگام که مراسم نوروز را برپا می داريم، گويی خود را در همه نوروزهايی که هر ساله در اين سرزمين برپا می کرده اند، حاضر می يابيم و در اين حال، صحنه های تاريک و روشن و صفحات سياه و سفيد تاريخ کهن ملت ما در برابر ديدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ايمان به اينکه نوروز را ملت ما هر ساله در اين سرزمين بر پا می داشته است. آری، هر ساله! حتی همان سالی که سکندر چهره اين خاک را بخون ملت ما رنگين کرده بود، در کنار شعله های مهيبی که از تخت جمشيد زبانه می کشيد، همانجا، همان وقت، مردم مصيبت زده ما نوروز را جدی تر و با ايمان بيشتری برپا می کردند. آری، هرساله! حتی همان سال که سربازان قتيبه بر کناره جيحون سرخ رنگ، خيمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پياپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگين شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن می گرفتند.

************************************

نوروز- اين پيری که غبار قرنهای بسيار بر چهره اش نشسته است – رسالت بزرگ خويش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداری و صميميت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سيمای اين ملت نوميد و مجروح است و در آميختن روح مردم اين سرزمين بلاخيز با روح شاد و جانبخش طبيعت و، عظيم تر از همه، پيوند دادن نسلهای متوالی اين قوم- بر سرچهار راه حوادث تاريخ نشسته و همواره تيغ جلادان و غارتگران و سازندگان منارها بند بندش را از هم ميگسسته است و نيز پيمان يگانگی بستن ميان همه دلهای خويشاوندی که ديوار عبوس و گرفته دوران ها در ميانه شان حائل می گشته و دره عميق فراموشی ميانشان جدايی افکنده است.

************************************

و ما در اين لحظه، در اين ميعادگاهی که همه نسلهای تاريخ و اساطير ملت ما حضور دارند، با آنان پيمان وفا می بنديم و "امانت عشق" را از آنان به وديعه می گيريم و "دوام راستين" خويش را بنام ملتی که در اين صحرای عظيم بشری، ريشه در عمق فرهنگی سرشار از غنا و قداست و جلال دارد و بر پايه "اصالت" خويش، در رهگذر تاريخ ايستاده است، بر صحيفه عام ثبت کنيم."

دکتر علی شريعتی، برگزيده از مجموعه "هبوط در کوير"

در حاشيه : من هنوز نمی دونم چرا اين متن رو تو مجموعه "هبوط در کوير" آوردند. آخه اصلا به متن های ديگه اين کتاب نمی خوره. در واقع يه خورده زيادی بوی زندگی می ده!
نوروز

اين متن رو خيلی دوست داشتم. پارسال تو اين برهه زمانی يه مدت وبلاگ نمی نوشتم. گفتم امسال بنويسمش اينجا. شايد تب وبلاگ نويسی تا سال ديگه کامل تو من فروکش کرده باشه :

************************************
"سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. بسيار گفته اند. بسيار شنيده ايد. پس به تکرار نيازی نيست؟چرا، هست. مگر نوروز خود را مکرر نمی کند؟ پس سخن از نوروز را نيز مکرر بشنويد. در علم و ادب تکرار ملال آور است و بيهوده. عقل تکرار را نمی پسندد. اما احساس تکرار را دوست دارد. طبيعت تکرار را دوست دارد. جامعه به تکرار نيازمند است و نورورز داستان زيبايی است که در آن طبيعت، احساس و جامعه هر سه دست اندر کارند.
نوروز که سالهاست بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد از آن رو هست که يک قرار داد مصنوعی اجتماعی و يا يک جشن تحميلی سياسی نيست. جشن جهان است و روز شادمانی زمين، آسمان و آفتاب، و جوش شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هيجان هر "آغاز".

************************************
در آن هنگام که مراسم نوروز را برپا می داريم، گويی خود را در همه نوروزهايی که هر ساله در اين سرزمين برپا می کرده اند، حاضر می يابيم و در اين حال، صحنه های تاريک و روشن و صفحات سياه و سفيد تاريخ کهن ملت ما در برابر ديدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ايمان به اينکه نوروز را ملت ما هر ساله در اين سرزمين بر پا می داشته است. آری، هر ساله! حتی همان سالی که سکندر چهره اين خاک را بخون ملت ما رنگين کرده بود، در کنار شعله های مهيبی که از تخت جمشيد زبانه می کشيد، همانجا، همان وقت، مردم مصيبت زده ما نوروز را جدی تر و با ايمان بيشتری برپا می کردند. آری، هرساله! حتی همان سال که سربازان قتيبه بر کناره جيحون سرخ رنگ، خيمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پياپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگين شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن می گرفتند.

************************************
نوروز- اين پيری که غبار قرنهای بسيار بر چهره اش نشسته است – رسالت بزرگ خويش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداری و صميميت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سيمای اين ملت نوميد و مجروح است و در آميختن روح مردم اين سرزمين بلاخيز با روح شاد و جانبخش طبيعت و، عظيم تر از همه، پيوند دادن نسلهای متوالی اين قوم- بر سرچهار راه حوادث تاريخ نشسته و همواره تيغ جلادان و غارتگران و سازندگان منارها بند بندش را از هم ميگسسته است و نيز پيمان يگانگی بستن ميان همه دلهای خويشاوندی که ديوار عبوس و گرفته دوران ها در ميانه شان حائل می گشته و دره عميق فراموشی ميانشان جدايی افکنده است.

************************************
و ما در اين لحظه، در اين ميعادگاهی که همه نسلهای تاريخ و اساطير ملت ما حضور دارند، با آنان پيمان وفا می بنديم و "امانت عشق" را از آنان به وديعه می گيريم و "دوام راستين" خويش را بنام ملتی که در اين صحرای عظيم بشری، ريشه در عمق فرهنگی سرشار از غنا و قداست و جلال دارد و بر پايه "اصالت" خويش، در رهگذر تاريخ ايستاده است، بر صحيفه عام ثبت کنيم."

دکتر علی شريعتی، برگزيده از مجموعه "هبوط در کوير"

در حاشيه : من هنوز نمی دونم چرا اين متن رو تو مجموعه "هبوط در کوير" آوردند. آخه اصلا به متن های ديگه اين کتاب نمی خوره. در واقع يه خورده زيادی بوی زندگی می ده!

۱۳۸۱ اسفند ۲۶, دوشنبه

ديگه کم کم استراتژيهای زندگی در اين شهر آدم خوار رو دارم ياد می گيرم.

امروز بعد از ظهر خيابونها داشتند پشت سرهم جمعيت استفراغ می کردند. به معنی واقعی کلمه ها! اينه که ترجيح می دی يه مسافتی رو پياده راه بری. نمی دونی چی می شه که يهو شهر کتاب آرين جلوی چشمات پديدار می شه و تو به ذهنت می رسه که الان بهترين فرصت واسه پايان داده به محروميت چندين ماهه است. پس ترديد نمی کنی.

مثل هميشه .محيط و چهره ها بشدت سورئال هستند! خودمونيم ها. لاس زدن با کتابها خيلی لذت آوره(به جون اونايی که احساس منو درک می کنند، راست می گم!)

همه چيز خوبه. کتابها برات انقدر جذابيت دارند که مجبور نباشی به دخترهايی که ازشون بوهای عجيب غريبی ساطع می شه(و لابد قيافه های عجيب غريبی هم دارند) نگاه کنی. فقط دلت شور می زنه که الان يه موجود سبزپوش با گارد مخصوص مثل روح سرگردان جلوی چشمات پديدار بشه که خوشبختانه اين اتفاق هم نمی افته!(بالاخره ميرداماده و هزار جور اتفاق)

برای اينکه هم زيادی عقده ای نشی و هم اينکه مراعات جيب مبارک رو کرده باشی، با خودت قرار می گذاری که فقط کتابهای کوچولو موچولو رو انتخاب کنی.

همه چی خوب پيش می ره تا وقتی مجبور می شی از اون سر گردنه عبور کنی. با يه حالت اعتماد به نفس کتابهای کوچولويی که حالا مجبوری با دو تا دستت نگهشون داری، می گذاری رو ميز آقای شمارنده ! کانتر ماشين حساب شروع می کنه به بالا رفتن. 3 رقم، 4 رقم، ...پووووف. برای حفظ آرامش سعی می کنی گردنت رو بچرخونی و آخرين نگاههای فيلسوفانه ت رو نثار کتابهای رو قفسه ها کنی!

يه صدای نتراشيده و نخراشيده حس کذايی ت رو می شکونه و اينک:

-.... هزار تومن.

- جانم؟!

-.... هزار تومن.

و تو طوری وانمود می کنی که اين رقم فقط يه خورده قلقکت داده و همين(در حاليکه داری با حسرت اسکناس های نوی سبزرنگ رو که تازه همين ديروز بدستت رسيده بودند، يکی يکی می شمری و باهاشون خداحافظی می کنی و می گذاری روی ميز!)

ضد حال يعنی وقتی يه ضرب المثل بی مزه مثل "اندک اندک جمع گردد، وانگهی دريا شود" درست از آب درمياد.

ضد حال يعنی همه کتابهای کوچولوی دنيا وقتی در کنار هم قرار می گيرند و می رند تو پاچه ت!

از کتابفروشی می زنی بيرون. شهر خيلی قابل تحمل تر شده. جيبات خالی شده، ولی دستات پره و احساس بهتری داری. آخيش. يه خورده ارضاء شدی!
ديگه کم کم استراتژيهای زندگی در اين شهر آدم خوار رو دارم ياد می گيرم.
امروز بعد از ظهر خيابونها داشتند پشت سرهم جمعيت استفراغ می کردند. به معنی واقعی کلمه ها! اينه که ترجيح می دی يه مسافتی رو پياده راه بری. نمی دونی چی می شه که يهو شهر کتاب آرين جلوی چشمات پديدار می شه و تو به ذهنت می رسه که الان بهترين فرصت واسه پايان داده به محروميت چندين ماهه است. پس ترديد نمی کنی.

مثل هميشه .محيط و چهره ها بشدت سورئال هستند! خودمونيم ها. لاس زدن با کتابها خيلی لذت آوره(به جون اونايی که احساس منو درک می کنند، راست می گم!)
همه چيز خوبه. کتابها برات انقدر جذابيت دارند که مجبور نباشی به دخترهايی که ازشون بوهای عجيب غريبی ساطع می شه(و لابد قيافه های عجيب غريبی هم دارند) نگاه کنی. فقط دلت شور می زنه که الان يه موجود سبزپوش با گارد مخصوص مثل روح سرگردان جلوی چشمات پديدار بشه که خوشبختانه اين اتفاق هم نمی افته!(بالاخره ميرداماده و هزار جور اتفاق)
برای اينکه هم زيادی عقده ای نشی و هم اينکه مراعات جيب مبارک رو کرده باشی، با خودت قرار می گذاری که فقط کتابهای کوچولو موچولو رو انتخاب کنی.

همه چی خوب پيش می ره تا وقتی مجبور می شی از اون سر گردنه عبور کنی. با يه حالت اعتماد به نفس کتابهای کوچولويی که حالا مجبوری با دو تا دستت نگهشون داری، می گذاری رو ميز آقای شمارنده ! کانتر ماشين حساب شروع می کنه به بالا رفتن. 3 رقم، 4 رقم، ...پووووف. برای حفظ آرامش سعی می کنی گردنت رو بچرخونی و آخرين نگاههای فيلسوفانه ت رو نثار کتابهای رو قفسه ها کنی!
يه صدای نتراشيده و نخراشيده حس کذايی ت رو می شکونه و اينک:
-.... هزار تومن.
- جانم؟!
-.... هزار تومن.
و تو طوری وانمود می کنی که اين رقم فقط يه خورده قلقکت داده و همين(در حاليکه داری با حسرت اسکناس های نوی سبزرنگ رو که تازه همين ديروز بدستت رسيده بودند، يکی يکی می شمری و باهاشون خداحافظی می کنی و می گذاری روی ميز!)

ضد حال يعنی وقتی يه ضرب المثل بی مزه مثل "اندک اندک جمع گردد، وانگهی دريا شود" درست از آب درمياد.
ضد حال يعنی همه کتابهای کوچولوی دنيا وقتی در کنار هم قرار می گيرند و می رند تو پاچه ت!

از کتابفروشی می زنی بيرون. شهر خيلی قابل تحمل تر شده. جيبات خالی شده، ولی دستات پره و احساس بهتری داری. آخيش. يه خورده ارضاء شدی!
احساس روشنفکری و ...

شگفتا! روشنفکری که بر پايه نماياندن و درمان دردهای جامعه بنا می شود، گاهی خود به دردی علاج ناپذير در جامعه تبديل می شود.

چقدر انديشه پشت اين جملات رو درک می کنم. حقيقت تلخ و ياس آور اينه که چند تا از اين نشونه ها رو تو خودم ديدم، ولی خب به روم نميارم اينجا. شما هم خيلی محتمله که چند تا از صفات خودتون رو تو اين مجموعه پيدا کنيد. ولی خب می تونيد به روی خودتون نياريد. (چه تفاهمی! نه؟!)

" روشنفکر يعنی کسی که يه حصار برای خودش می سازه و هيشکی رو اون تو راه نمی ده. البته به شما اجازه می ده که تا پشت حصارش برين و براش دست تکون بدين.

روشنفکر يعنی کسی که تنهاييش اونقدر مقدسّه که اگه يه روز اونو با کسی شريک شه احساس می کنه همهء قداستش لجن مال شده.

روشنفکر يعنی کسی که همهء آدمها رو احمق هايی می دونه که فقط لياقت دارن به اون محبت کنن.

روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه که به هر نتيجه ای در زندگيش رسيده و يا نرسيده و اميد داره که برسه اولين کسيه تو دنيا که به اون نتيجه فکر کرده، رسيده و يا می خواد برسه.

روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه هر کار طبيعی که از اول خلقت آدميزاد تو دنيا انجام شده ناشی از حماقت آدمها بوده و اون چون احمق نيست کارهايی رو که عوام کردن انجام نمی ده ( البته اين عوام شامل همهء بشريت از ابتدا تا کنون می شه ).

روشنفکر يعنی کسی که آدمها رو خار راه پيشرفتش می دونه به همين خاطر سعی می کنه از بيراهه بره و به کمال برسه. اگه اون بيراهه به کوچه بن بست برسه تازه پای تقدير وسط مياد، اون هم نه به عنوان تقدير و سرنوشت چون اينها مال آدمهای معموليه بلکه به عنوان انرژی های منفی همين عوام.

روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه اگه به کسی لبخند زد کلّی منّت سرش گذاشته و شمّه ای از وجود با ارزشش رو به اون ارزونی کرده.

روشنفکر يعنی کسی که وقتی باهات حرف می زنه بحث نمی کنه به اين دليل که می گه اين آدم احمقه و از اين حماقت در نمياد پس بيخود وقتم رو تلف نکنم يا اينکه اونقدر بحث می کنه و یه حرف خودش رو به مدلهای مختلف می گه که يه جا خسته بشه و دوباره به همين نتيجه برسه، اونهم به اين خاطر که دلش می سوخته و می خواسته تو رو از جهالت در بياره.

روشنفکر يعنی کسی که می تونه با ظرافت دروغ بگه و مو لای درزش نره و اين شامل دروغ گويی به خودش هم می شه.

روشنفکر يعنی کسی که اونقدر با ظرافت و سياست به خودش دروغ می گه که باورش می شه و بعد می خواد اون باورها رو به ثبت برونه. وقتی هم کسی حاضر نشد اونها رو ثبت کنه می گه خاک بر سر اين جماعت بی لياقت. حيف من که وقتم رو برای اينها تلف کردم!

روشنفکر يعنی کسی که بين عقل و قلبش همیشه دعواست و راه حلّش هم اينه که روی قلبش يه ورود ممنوع گنده می ذاره و عقل رو می بره اون بالا می شونه.

روشنفکر يعنی کسی که يه حرف ساده رو اونقدر می پيچونه که نفهمی چی می گه.

روشنفکر يعنی مبتلا به يه درد بی درمون ! "

راستی يه چيز ديگه. وبلاگ عاقلانه وبلاگی کاملا عاقلانه است(البته اگه از اين آدرس عجيب غريب وبلاگش چشم پوشی کنيم!) در مجموع می توانيد آنرا جدی بگيريد.
احساس روشنفکری و ...

شگفتا! روشنفکری که بر پايه نماياندن و درمان دردهای جامعه بنا می شود، گاهی خود به دردی علاج ناپذير در جامعه تبديل می شود.
چقدر انديشه پشت اين جملات رو درک می کنم. حقيقت تلخ و ياس آور اينه که چند تا از اين نشونه ها رو تو خودم ديدم، ولی خب به روم نميارم اينجا. شما هم خيلی محتمله که چند تا از صفات خودتون رو تو اين مجموعه پيدا کنيد. ولی خب می تونيد به روی خودتون نياريد. (چه تفاهمی! نه؟!)

" روشنفکر يعنی کسی که يه حصار برای خودش می سازه و هيشکی رو اون تو راه نمی ده. البته به شما اجازه می ده که تا پشت حصارش برين و براش دست تکون بدين.
روشنفکر يعنی کسی که تنهاييش اونقدر مقدسّه که اگه يه روز اونو با کسی شريک شه احساس می کنه همهء قداستش لجن مال شده.
روشنفکر يعنی کسی که همهء آدمها رو احمق هايی می دونه که فقط لياقت دارن به اون محبت کنن.
روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه که به هر نتيجه ای در زندگيش رسيده و يا نرسيده و اميد داره که برسه اولين کسيه تو دنيا که به اون نتيجه فکر کرده، رسيده و يا می خواد برسه.
روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه هر کار طبيعی که از اول خلقت آدميزاد تو دنيا انجام شده ناشی از حماقت آدمها بوده و اون چون احمق نيست کارهايی رو که عوام کردن انجام نمی ده ( البته اين عوام شامل همهء بشريت از ابتدا تا کنون می شه ).
روشنفکر يعنی کسی که آدمها رو خار راه پيشرفتش می دونه به همين خاطر سعی می کنه از بيراهه بره و به کمال برسه. اگه اون بيراهه به کوچه بن بست برسه تازه پای تقدير وسط مياد، اون هم نه به عنوان تقدير و سرنوشت چون اينها مال آدمهای معموليه بلکه به عنوان انرژی های منفی همين عوام.
روشنفکر يعنی کسی که فکر می کنه اگه به کسی لبخند زد کلّی منّت سرش گذاشته و شمّه ای از وجود با ارزشش رو به اون ارزونی کرده.
روشنفکر يعنی کسی که وقتی باهات حرف می زنه بحث نمی کنه به اين دليل که می گه اين آدم احمقه و از اين حماقت در نمياد پس بيخود وقتم رو تلف نکنم يا اينکه اونقدر بحث می کنه و یه حرف خودش رو به مدلهای مختلف می گه که يه جا خسته بشه و دوباره به همين نتيجه برسه، اونهم به اين خاطر که دلش می سوخته و می خواسته تو رو از جهالت در بياره.
روشنفکر يعنی کسی که می تونه با ظرافت دروغ بگه و مو لای درزش نره و اين شامل دروغ گويی به خودش هم می شه.
روشنفکر يعنی کسی که اونقدر با ظرافت و سياست به خودش دروغ می گه که باورش می شه و بعد می خواد اون باورها رو به ثبت برونه. وقتی هم کسی حاضر نشد اونها رو ثبت کنه می گه خاک بر سر اين جماعت بی لياقت. حيف من که وقتم رو برای اينها تلف کردم!
روشنفکر يعنی کسی که بين عقل و قلبش همیشه دعواست و راه حلّش هم اينه که روی قلبش يه ورود ممنوع گنده می ذاره و عقل رو می بره اون بالا می شونه.
روشنفکر يعنی کسی که يه حرف ساده رو اونقدر می پيچونه که نفهمی چی می گه.
روشنفکر يعنی مبتلا به يه درد بی درمون ! "

راستی يه چيز ديگه. وبلاگ عاقلانه وبلاگی کاملا عاقلانه است(البته اگه از اين آدرس عجيب غريب وبلاگش چشم پوشی کنيم!) در مجموع می توانيد آنرا جدی بگيريد.

۱۳۸۱ اسفند ۲۵, یکشنبه

تکيه گاه

اون ته ته ها آدمهايی هستند که به ديگران تکيه می کنند.

"خدای من"، "مولای من"، "سرور من"، "چشم بادومی من"، "مرد بارانی من"، "تنهاترين من"، "مامانی"، "مامانم اينا" !

اينها تو همون ته ته های مرداب با مدل "همزيستی مسالمت آميز" يا "انگل-ميزبان" تو هم ديگه می لولند و هستند. (آويزونها !!)

اونهايی که يه خورده رشد پيدا کردند، به حوادث زندگی و نتايج اونها تکيه می کنند:

"درست بشه يا نشه؟" "قبول کنه يا نکنه؟" "بره يا بمونه؟"

اينها تابعی از حوداث روزگار هستند. بيشتر از اينکه در نمودار زندگی شون نقش داشته باشند، سوارش می شند و هر چه پيش آيد خوش آيد. (گاهی گريه، گاهی خنده، آخه اين چه کاريه؟!!)

به اون بالا بالا ها که نگاه می کنم، اون نوک قله رو می گم ها، آدمهايی رو می بينم که به خودشون تکيه می کنند. به "داشته" های واقعی خودشون تکيه می کنند و با اونها راه می رند، درحاليکه در سر سودای "نداشته های" زيبا و متعالی رو می پرورند.

من دوست دارم به اون بالا برسم. سطح درک و شعور من تا اينجا می رسه. من تا اينجای قله رو تونستم ببينم. شايد بالاتر هم باشه. نمی دونم!
تکيه گاه
اون ته ته ها آدمهايی هستند که به ديگران تکيه می کنند.
"خدای من"، "مولای من"، "سرور من"، "چشم بادومی من"، "مرد بارانی من"، "تنهاترين من"، "مامانی"، "مامانم اينا" !
اينها تو همون ته ته های مرداب با مدل "همزيستی مسالمت آميز" يا "انگل-ميزبان" تو هم ديگه می لولند و هستند. (آويزونها !!)

اونهايی که يه خورده رشد پيدا کردند، به حوادث زندگی و نتايج اونها تکيه می کنند:
"درست بشه يا نشه؟" "قبول کنه يا نکنه؟" "بره يا بمونه؟"
اينها تابعی از حوداث روزگار هستند. بيشتر از اينکه در نمودار زندگی شون نقش داشته باشند، سوارش می شند و هر چه پيش آيد خوش آيد. (گاهی گريه، گاهی خنده، آخه اين چه کاريه؟!!)

به اون بالا بالا ها که نگاه می کنم، اون نوک قله رو می گم ها، آدمهايی رو می بينم که به خودشون تکيه می کنند. به "داشته" های واقعی خودشون تکيه می کنند و با اونها راه می رند، درحاليکه در سر سودای "نداشته های" زيبا و متعالی رو می پرورند.

من دوست دارم به اون بالا برسم. سطح درک و شعور من تا اينجا می رسه. من تا اينجای قله رو تونستم ببينم. شايد بالاتر هم باشه. نمی دونم!

۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

مصدرهای خوب، ارجمند و بدردبخور زندگیِ روح به شيوه استاد:

انديشيدن، احساس کردن، فهميدن، ديدن ،خيالات فرمودن، نوشتن، نگاه کردن، بوسيدن، مغرور بودن، عصيان کردن، سکوت کردن، فرياد زدن، "نه" گفتن، شک کردن، گذشتن، دل بريدن، صبر کردن.

شيفته نشدن، نترسيدن، ناله نکردن، آرام نشدن، خداحافظی نکردن، فراموش نکردن، خودخواه نبودن، خيانت نکردن.

چونان کرگدن تنها سفر کردن، "به همه احترام گذاشتن و همه را هيچ انگاشتن"، "دوست داشتن" بی آنکه دوست بداند، وحشی ترين آهوی دشت را شکار کردن، خروس بی محل بودن،

از آدمهای خودخواه از در ِ عقب پذيرايی کردن!

وسطهای رقص تانگو چراغها را خاموش کردن!

از چراغ قرمز عبور کردن و به همه چراغهای سبز اطمينان نکردن.

به اعداد اول احترام گذاشتن و هرگز تجزيه نشدن(مگر به خود!)

نيمه شبهای باران خورده در خيابانهای خلوت شهر تنها رانندگی کردن،

توی تاريکی اتاق در يک نيمه شب زمستان تنها سيگار پک زدن.

در يک غروب دلگير بارانی در ايستگاه قطار معشوقه بی وفای خود را در پاريس ترک کردن و به کازابلانکا رفتن.

در لحظات دلتنگی به صدای "لورنا مک کنت" گوش دادن.

موهای دخترک خود را زير پرتو اشعه های خورشيد بارها آشفته کردن و بارها و بارها شانه زدن.

ساعتهای طولانی با سايه خود شراب خوردن و هوشيار ماندن!

روزی يک ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود انديشيدن...

سالی دو يا سه بار با خود گلاويز شدن و دخل خود را آوردن!

و سرانجام مردن، نه در رختخواب و به مرض اسهال، بلکه همانند آن "قوی تنها" عاشقانه به آغوش دريای خود شتافتن.
مصدرهای خوب، ارجمند و بدردبخور زندگیِ روح به شيوه استاد:

انديشيدن، احساس کردن، فهميدن، ديدن ،خيالات فرمودن، نوشتن، نگاه کردن، بوسيدن، مغرور بودن، عصيان کردن، سکوت کردن، فرياد زدن، "نه" گفتن، شک کردن، گذشتن، دل بريدن، صبر کردن.

شيفته نشدن، نترسيدن، ناله نکردن، آرام نشدن، خداحافظی نکردن، فراموش نکردن، خودخواه نبودن، خيانت نکردن.

چونان کرگدن تنها سفر کردن، "به همه احترام گذاشتن و همه را هيچ انگاشتن"، "دوست داشتن" بی آنکه دوست بداند، وحشی ترين آهوی دشت را شکار کردن، خروس بی محل بودن،

از آدمهای خودخواه از در ِ عقب پذيرايی کردن!
وسطهای رقص تانگو چراغها را خاموش کردن!
از چراغ قرمز عبور کردن و به همه چراغهای سبز اطمينان نکردن.
به اعداد اول احترام گذاشتن و هرگز تجزيه نشدن(مگر به خود!)

نيمه شبهای باران خورده در خيابانهای خلوت شهر تنها رانندگی کردن،
توی تاريکی اتاق در يک نيمه شب زمستان تنها سيگار پک زدن.
در يک غروب دلگير بارانی در ايستگاه قطار معشوقه بی وفای خود را در پاريس ترک کردن و به کازابلانکا رفتن.
در لحظات دلتنگی به صدای "لورنا مک کنت" گوش دادن.
موهای دخترک خود را زير پرتو اشعه های خورشيد بارها آشفته کردن و بارها و بارها شانه زدن.
ساعتهای طولانی با سايه خود شراب خوردن و هوشيار ماندن!
روزی يک ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود انديشيدن...
سالی دو يا سه بار با خود گلاويز شدن و دخل خود را آوردن!

و سرانجام مردن، نه در رختخواب و به مرض اسهال، بلکه همانند آن "قوی تنها" عاشقانه به آغوش دريای خود شتافتن.
فکر کنم يه عذرخواهی اسيدی به اونهايی که اين مدت ميومدند اينجا و نوشته جديدی نمی ديدند، بدهکارم. واقعا امکانش نبود که اينجا بنويسم. در عوض تا يه مدت ديگه اين دفتر زود به زود سياه می شه!

انگار اين نمودار زندگی من با همه غيرخطی بودن هاش گاهی اوقات از الگوهای ويژه ای پيروی می کنه و اين الگوی دو شقه ای پايينی يکی از اونهاست :

1 - دوره ای که سرم با روزمرگيها به کلی گرمه و متاسفانه يا خوشبختانه زياد به خودم فکر نمی کنم.

2 - دوره ای که سرم يه خورده خلوت تر می شه و متاسفانه يا خوشبختانه مجبورم ساعتهای بيشتری رو با خودم بگذرونم که نتيجتا...چه بگويم ؟!

و جالب اينجاست که هميشه واسه تموم شدن هر کدوم از اينها له له می زنم. حالا تا مدتی تو فاز 2 سير می کنيم ببينيم چی میشه!
فکر کنم يه عذرخواهی اسيدی به اونهايی که اين مدت ميومدند اينجا و نوشته جديدی نمی ديدند، بدهکارم. واقعا امکانش نبود که اينجا بنويسم. در عوض تا يه مدت ديگه اين دفتر زود به زود سياه می شه!
انگار اين نمودار زندگی من با همه غيرخطی بودن هاش گاهی اوقات از الگوهای ويژه ای پيروی می کنه و اين الگوی دو شقه ای پايينی يکی از اونهاست :
1 - دوره ای که سرم با روزمرگيها به کلی گرمه و متاسفانه يا خوشبختانه زياد به خودم فکر نمی کنم.
2 - دوره ای که سرم يه خورده خلوت تر می شه و متاسفانه يا خوشبختانه مجبورم ساعتهای بيشتری رو با خودم بگذرونم که نتيجتا...چه بگويم ؟!
و جالب اينجاست که هميشه واسه تموم شدن هر کدوم از اينها له له می زنم. حالا تا مدتی تو فاز 2 سير می کنيم ببينيم چی میشه!