ديگه کم کم استراتژيهای زندگی در اين شهر آدم خوار رو دارم ياد می گيرم.
امروز بعد از ظهر خيابونها داشتند پشت سرهم جمعيت استفراغ می کردند. به معنی واقعی کلمه ها! اينه که ترجيح می دی يه مسافتی رو پياده راه بری. نمی دونی چی می شه که يهو شهر کتاب آرين جلوی چشمات پديدار می شه و تو به ذهنت می رسه که الان بهترين فرصت واسه پايان داده به محروميت چندين ماهه است. پس ترديد نمی کنی.
مثل هميشه .محيط و چهره ها بشدت سورئال هستند! خودمونيم ها. لاس زدن با کتابها خيلی لذت آوره(به جون اونايی که احساس منو درک می کنند، راست می گم!)
همه چيز خوبه. کتابها برات انقدر جذابيت دارند که مجبور نباشی به دخترهايی که ازشون بوهای عجيب غريبی ساطع می شه(و لابد قيافه های عجيب غريبی هم دارند) نگاه کنی. فقط دلت شور می زنه که الان يه موجود سبزپوش با گارد مخصوص مثل روح سرگردان جلوی چشمات پديدار بشه که خوشبختانه اين اتفاق هم نمی افته!(بالاخره ميرداماده و هزار جور اتفاق)
برای اينکه هم زيادی عقده ای نشی و هم اينکه مراعات جيب مبارک رو کرده باشی، با خودت قرار می گذاری که فقط کتابهای کوچولو موچولو رو انتخاب کنی.
همه چی خوب پيش می ره تا وقتی مجبور می شی از اون سر گردنه عبور کنی. با يه حالت اعتماد به نفس کتابهای کوچولويی که حالا مجبوری با دو تا دستت نگهشون داری، می گذاری رو ميز آقای شمارنده ! کانتر ماشين حساب شروع می کنه به بالا رفتن. 3 رقم، 4 رقم، ...پووووف. برای حفظ آرامش سعی می کنی گردنت رو بچرخونی و آخرين نگاههای فيلسوفانه ت رو نثار کتابهای رو قفسه ها کنی!
يه صدای نتراشيده و نخراشيده حس کذايی ت رو می شکونه و اينک:
-.... هزار تومن.
- جانم؟!
-.... هزار تومن.
و تو طوری وانمود می کنی که اين رقم فقط يه خورده قلقکت داده و همين(در حاليکه داری با حسرت اسکناس های نوی سبزرنگ رو که تازه همين ديروز بدستت رسيده بودند، يکی يکی می شمری و باهاشون خداحافظی می کنی و می گذاری روی ميز!)
ضد حال يعنی وقتی يه ضرب المثل بی مزه مثل "اندک اندک جمع گردد، وانگهی دريا شود" درست از آب درمياد.
ضد حال يعنی همه کتابهای کوچولوی دنيا وقتی در کنار هم قرار می گيرند و می رند تو پاچه ت!
از کتابفروشی می زنی بيرون. شهر خيلی قابل تحمل تر شده. جيبات خالی شده، ولی دستات پره و احساس بهتری داری. آخيش. يه خورده ارضاء شدی!