يادمه درخت بيـــــــدی
اون زمان که بچه بودم
تو حياط خونه مون بود
سايه کاشونه مون بود
هر چی من پر می گرفتم
پر اونــــــــو باد می برد
هر چی من پــا می گرفتم
پای اونو خاک می خورد
تا يه روز مايوس و خسته
پير و پوسيده و داغـــــون
ديدم افتاده تو باغچـــــــــه
رفته اون از تو اين زندون
می رم و خستگی هامو
همـــــــه دلبستگی هامو
می برم تا به قيامــــــت
می رم اونجا توی غربت
می ميــــــــــــــــــــرم
می دونم هر جــــــــا برم من
آسمون هر جا يه رنگ نيست
همه شهرها ســــوت و کوره
ديگه هيچ شهری قشنگ نسيت
می دونم دل پريشونـــــــــه
همه جا مثل زندونـــــــــــه
چه کنم طاقـــــــــــت نداره
ديگه اينجا نمـــــــی مونه.
پی نوشت : ميعادگاه شبانه، آلاچيق، بوی خاک باران خورده، آوازهای ماندگار با صدای زنهای ميانسال، سايه سنگين پدر، چگونه آموختم لب به سيگار نزنم و با "پک زدنهای" ديگران آرام شوم!
دسته ژيگول های "گيتار به دست"، احساس عاشقانه به سبک دخترهای دبيرستانی، چگونه قر کمرها از اشک گونه ها سر در می آورد،
عقربه های منظم ساعت، وقتی آخرين چوب هم در آتش می سوزد، بدنهايی که در حسرت نوازش شدن می سوزند، دستهايی که از شهوت نوازش لبريزند، شب به خيرگفتن، همه را ديدن و هيچ نديدن.