يک احساس لعنتی دوست داشتنی
يا
من آنم که خورشيد و ماه ... بقيه ش هم يه چيز تو مايه های زرررشششششک !!!
دوره نوجوانی رو با غرور وحشتناکی شروع کردم. نمی دونم اين از ثمرات بلوغه يا به "خود شاهکاربينی" کاذبی مربوط می شه که آدمها تو اين سن بهش دچار می شند. به هر حال حس می کردم که بايد تو همه چيز از ديگران متفاوت باشم. همه تجربه هام بايد ناب، بکر و منحصر به فرد باشه. اين باور طبيعتا رو مقوله ای تحت عنوان عکس العمل نسبت به جنس مخالف تاثير خودش رو گذاشته بود. نسبت به همه جنب و جوش های عام دوره (نو)جوانی از جمله متلک گفتن، شماره دادن، شماره گرفتن، مخ زدن، لاس زدن، سکس ، فيلم پورنو و ... آلرژی پيدا کرده بودم.
ديدن صحنه تو هم لوليدن دخترها و پسرها جلوی مدارس دخترونه دقيقا تو ذهنم صحنه رها کردن چارپايان نر و ماده(بلانسبت!) در فصلهای خاصی از سال برای جلب نظر و جفت يابی رو تداعی می کرد
شايد طرز نگاه من نسبت به مقوله ای بنام عشق، بيشتر از هر چيز با اين جمله توجيه می شد :
"عشق تپه ايست که هر بزی می تواند از آن بالا برود" ( و به همين دليل اون نوشته (کدوم نوشته؟!) علی عسگری رو بشدت درک می کردم.)
تمام دوران نوجوانی من تا قبل از ورود به دانشگاه با اين طرز نگاه گذشت.