۱۳۸۲ مرداد ۱۰, جمعه

شبح تو وبلاگش از فاجعه سال 67 ياد کرده بود و به اين مقاله لينک داده بود:

"بياييد و در سالگرد روزها و هفته هايي كه اين جنايت صورت مي گرفت پيش قدم شويد و بنويسيد و بگوييد كه در آن روزهاي سياه كجا بوديد و چه مي كرديد. كي و كجا و چگونه از اين فاجعه آگاهي يافتيد و در برابر يا در رابطه با آن چه كرديد؟"...

شايد مخاطب اصلی اين مقاله ما(نسل سومی ها) نباشيم. مثلا من بايد چی بگم؟! نمی دونم. از يه آدم نه ساله چه انتظاری می شه داشت؟

من در اون روزها نقش يک بچه مثبت لوس و سربراه رو بازی می کردم که بلندترين قله آرزوش، کسب مقام در مسابقات کتابخوانی کشوری بود و مهمترين چيزی که می تونست اوقات شريفش رو تلخ کنه (و حتی درپاره ای موارد اشکش رو دربياره)اين بود که بجای بيست بشه نوزده و هفتاد و پنج صدم!

فقط يادمه تو همون بحبوحه، يه خبر بود که سکوت سنگين شهر رو شکست. شهر خفتگان. بعد از مدتها، سرنوشت نامشخص چند تا از جوونهای مردم مشخص شده بود. يکيش هم پسر معلم ما بود. (همون معلم دوست داشتنی کلاس اول دبستان که يه مدت پيش درباره ش نوشته بودم) تنها پسرش. يه خبر شوم با نشانی يه قطعه زمين و حالا پدر و مادر زجر کشيده ش مجبور بودن بعد از اين همه انتظار برند تو اون قتلگاه و به اين اميد که شايد پسرشون تو يکی از اين قطعه ها به خاک سپرده شده باشه، همه قطعه ها رو بگردند و نشونه ای از پسرشون بگيرند. حتی حق برگزاری هرگونه مراسمی رو از خانواده هاشون گرفته بودند. يه عده می گفتند جزء گروهی بوده که همشون رو با گاز خفه کردند. يه عده می گفتند تو گورستان دسته جمعی و ... و همه اينها مثل آوار رو قلب اون زن صبور خراب می شد.

بعد از اون ماجرا ديگه زياد نديدمش. شايد هم نمی خواستم ببينمش. نمی خواستم ببينم قامت صبرش داره زير اين جنايت خم می شه.

فقط می دونم که هنوز، بعد از 13 سال، هر سال يادبود پسرش رو تو يه مراسم تحت عنوان ختم انعام برگزار می کنه. مامان به عنوان همکار و دوست قديمی هميشه تو مراسمش حاضر می شه.

مامان می گه ديگه حتی اشکاش خشک شده. فقط يه گوشه ساکت می نشينه و به عکس پسرش نگاه می کنه.

مامان می گه بعد از اين همه مدت هنوز لباس سياه رو از تنش درنياورده.

مامان می گه ...

يادمه گاهی اوقات که تو خونه بحث کشيده می شد به اين ماجرا و دوست و آشنا يه اشاره ای به اون ماجرا می کردند يا از تنهايی ها و در خودشکستن های خانواده ش می گفتند ، مامان در حاليکه آروم اشکاش رو پاک می کرد، سرش رو برمی گردوند به طرف من و با ترس يه نگاهی به من می نداخت و می گفت: "خدا نصيب هيچ کی نکنه. مبادا يه روز بری طرف سياست. مبادا. اون پسره هم زياد کتاب می خوند!!!"

نه اينکه قابل توجيه باشه، ولی شايد به اين دليله که همه مادرها از سياست گريزونند. همه از سياست می ترسند.

اون وقتها نمی دونستم چه جوابی بايد به مامان بدم. ديروز يه يادداشت تو روزنامه ياس نو ديدم که با اين نوشته از برتولت برشت شروع شده بود :

"نخست برای گرفتن کمونيست ها آمدند

من هيچ نگفتم

زيرا من کمونيست نبودم

بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سنديکا آمدند

من هيچ نگفتم

سپس برای گرفتن کاتوليک ها آمدند

من باز هيچ نگفتم

زيرا من يک پروتستان بودم

سرانجام برای گرفتن من آمدند

ديگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود"


آيا اين نمی تونه کمترين دليل (حداقل خودخواهانه ترين دليل) ما برای حساسيت و آگاهی سياسی باشه؟