وقتی خام تر بودم و تب شريعتی خونی ام خيلی تندتر از اينها بود، شنيدن اين حرف از طرف يکی از هنرمندها(که از قضا اون هم شريعتی رو به عنوان معمار و تکان دهنده روح خودش بر می شمرد) که :
"شريعتی تا سی سالگی خوب است. بعدش ديگر حرفی برای ما-به بلوغ رسيدگان- ندارد"
برايم ثقيل می اومد و واسه خودم آينده ای جدای اين حرف در نظر می گرفتم.
شايد برای خيلی از اونهايی که منو از نزديک می شناسند يا کم و بيش اين وبلاگ رو می خوندند، عجيب باشه که بخوام بيام و روی اين حرف صحه بگذارم.
اما اين حقيقتی است که کم کم بهش رسيدم. منتها مثل خيلی از تغييرات ديگه تو افکار و نوع نگرشم به زندگی، در هيچ جايی گفته و مستند نشد.
اينکه تو اين مدت چه تغييری در برداشت من از افکار شريعتی بوجود اومد، شايد تو يک يا دو پست از وبلاگ قابل بيان نباشه. در ضمن دلم می خواد به يک حالت متعادل تری برسم و بعد دست به قلم بگيرم. به همين دليل خيلی دلم می خواست يه جورايي برگه های تقويم از 29 خرداد امسال بگذرند، ولی با همه "خود به کوچه علی چپ زنيها" و شيطنتهای بخشهايي از وجودم، يک تن برخاست و دلش خواست حرفهايی رو (اتفاقا تو همين تاريخ) ثبت کنه.
***************************************************
شايد بتونم اين تجربه مشترک رو با همه اونهايی که تو مرحله ای از زندگی روحشون رو به افسون شريعتی سپردند، قسمت کنم و اون اينکه : "هم پرواز شدن با شريعتی دارای دو هجی است: ويران شدن و آباد شدن. دنيا را کوير ديدن و برای ساختن آن دست به کار شدن. همه راهها را نفی کردن و سپس راهی درست را برگزيدن. ار هواهای عفن زندگی دلگيرشدن و به اتوپيای دوردست اميدوار بودن."
شريعتی به عنوان يک شوکران تلخ، شق اول رو بخوبی واسه من بازی کرد. نوشته های کويری ش رو که می خوندم، احساس می کردم واسه نوشتن هر جمله، انگار قلمش رو بجای مرکب تو سم فرو برده و بعد نوک قلمش رو بيرحمانه تو قلب مخاطبش فرو می کنه. اما در شق دوم باهاش مشکل پيدا کردم. شايد بهتر بگم با خودم، با زندگی، با واقعيت و با همه چيز مشکل پيدا کردم. دری که شريعتی برای فرار از زندان پيش روی من گذاشته بود، "مذهب" بود و مقصدش اتوپيايی نامعلوم. و اين راه منو ارضا نمی کرد. گاهی با خودم فکر می کردم اگه انتهای اين همه بحرانها و جان کندنها همون اتوپيای مبهم دوردست بود، ای کاش تو همون خوشبختی احمقانه خودم و بين همون گله مردمان آرام و راضی، روزگار می گذروندم!
از شريعتی بخاطر گرفتن آرامش و اميد نسبت به زندگی و عريان کردن واقعيت های پليدش شاکی نيستم. فقط نمی دونم آدکی که از اين مرحله عبور کنه و تهوع و تلخی عميقی روی همه لحظه های زندگيش سنگينی کنه، چطور می تونه با نسخه زهوار در رفته ای بنام مذهب درمان بشه. چطور می تونه به اميد ظهور امامی غائب در آخرالزمان، "انتظاری اعتراض آميز" داشته باشه؟
دوست دارم شريعتی رو با همون "نه" های بزرگ و عميقش بشناسم، نه با "آری" های مبهم و رمزآلود.
***************************************************
دکتر يه جمله غريبی داره که اون رو از مدتها پيش که خونده بودم، هميشه کنج مغز و قلبم نگه داشتم(چون می دونستم به کار هر دو تاشون مياد!):
"هر چيزی عاقبت عليه خودش می ايستد!"
و من هم عاقبت عليه خودم ايستادم. همونطور که شريعتی عليه شريعتی برخاست!
آخرين بت غروب کرد
و ديگر هيچ کس نبود!
۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه
وقتی خام تر بودم و تب شريعتی خونی ام خيلی تندتر از اينها بود، شنيدن اين حرف از طرف يکی از هنرمندها(که از قضا اون هم شريعتی رو به عنوان معمار و تکان دهنده روح خودش بر می شمرد) که :
"شريعتی تا سی سالگی خوب است. بعدش ديگر حرفی برای ما-به بلوغ رسيدگان- ندارد"
برايم ثقيل می اومد و واسه خودم آينده ای جدای اين حرف در نظر می گرفتم.
شايد برای خيلی از اونهايی که منو از نزديک می شناسند يا کم و بيش اين وبلاگ رو می خوندند، عجيب باشه که بخوام بيام و روی اين حرف صحه بگذارم.
اما اين حقيقتی است که کم کم بهش رسيدم. منتها مثل خيلی از تغييرات ديگه تو افکار و نوع نگرشم به زندگی، در هيچ جايی گفته و مستند نشد.
اينکه تو اين مدت چه تغييری در برداشت من از افکار شريعتی بوجود اومد، شايد تو يک يا دو پست از وبلاگ قابل بيان نباشه. در ضمن دلم می خواد به يک حالت متعادل تری برسم و بعد دست به قلم بگيرم. به همين دليل خيلی دلم می خواست يه جورايي برگه های تقويم از 29 خرداد امسال بگذرند، ولی با همه "خود به کوچه علی چپ زنيها" و شيطنتهای بخشهايي از وجودم، يک تن برخاست و دلش خواست حرفهايی رو (اتفاقا تو همين تاريخ) ثبت کنه.
***************************************************
شايد بتونم اين تجربه مشترک رو با همه اونهايی که تو مرحله ای از زندگی روحشون رو به افسون شريعتی سپردند، قسمت کنم و اون اينکه : "هم پرواز شدن با شريعتی دارای دو هجی است: ويران شدن و آباد شدن. دنيا را کوير ديدن و برای ساختن آن دست به کار شدن. همه راهها را نفی کردن و سپس راهی درست را برگزيدن. ار هواهای عفن زندگی دلگيرشدن و به اتوپيای دوردست اميدوار بودن."
شريعتی به عنوان يک شوکران تلخ، شق اول رو بخوبی واسه من بازی کرد. نوشته های کويری ش رو که می خوندم، احساس می کردم واسه نوشتن هر جمله، انگار قلمش رو بجای مرکب تو سم فرو برده و بعد نوک قلمش رو بيرحمانه تو قلب مخاطبش فرو می کنه. اما در شق دوم باهاش مشکل پيدا کردم. شايد بهتر بگم با خودم، با زندگی، با واقعيت و با همه چيز مشکل پيدا کردم. دری که شريعتی برای فرار از زندان پيش روی من گذاشته بود، "مذهب" بود و مقصدش اتوپيايی نامعلوم. و اين راه منو ارضا نمی کرد. گاهی با خودم فکر می کردم اگه انتهای اين همه بحرانها و جان کندنها همون اتوپيای مبهم دوردست بود، ای کاش تو همون خوشبختی احمقانه خودم و بين همون گله مردمان آرام و راضی، روزگار می گذروندم!
از شريعتی بخاطر گرفتن آرامش و اميد نسبت به زندگی و عريان کردن واقعيت های پليدش شاکی نيستم. فقط نمی دونم آدکی که از اين مرحله عبور کنه و تهوع و تلخی عميقی روی همه لحظه های زندگيش سنگينی کنه، چطور می تونه با نسخه زهوار در رفته ای بنام مذهب درمان بشه. چطور می تونه به اميد ظهور امامی غائب در آخرالزمان، "انتظاری اعتراض آميز" داشته باشه؟
دوست دارم شريعتی رو با همون "نه" های بزرگ و عميقش بشناسم، نه با "آری" های مبهم و رمزآلود.
***************************************************
دکتر يه جمله غريبی داره که اون رو از مدتها پيش که خونده بودم، هميشه کنج مغز و قلبم نگه داشتم(چون می دونستم به کار هر دو تاشون مياد!):
"هر چيزی عاقبت عليه خودش می ايستد!"
و من هم عاقبت عليه خودم ايستادم. همونطور که شريعتی عليه شريعتی برخاست!
آخرين بت غروب کرد
و ديگر هيچ کس نبود!
به شريعتی و پروژه او به اشکال متفاوتی می توان پرداخت... اما ظاهرا نمی شود او را به روی خود نياورد. او همچنان هست. چه به عنوان علت العلل شوربختی های ما، چه به مثابه طبيب جمله علت های ما...
************************************************
بسياری از پيرترها هر وقت ياد جوانی شان می افتند، ياد شريعتی می کنند. برخی با نوستالژی، عده ای با خشم :
""برخی خشن بوده اند و بيزار از اين همه خشم بياد می آورند که شريعتی آنها را جنين خواسته بود. برخی متشرع بوده اند و امروز سرخورده از آن به ياد می آورند که دست پرودگان او بوده اند. برخی صوفی مسلک بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی آنها را به زندگی خوانده است. برخی تندرو بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی به آنها گفته برای عمل کردن هيچ وقت دير نيست. بی مايه فطير است. برخی بی دين بوده اندو به ياد می آورند که شريعتی آنها را به صراط مستقيم دعوت کرده است. کسانی سر در روزمرگی داشته اند و به ياد می آورند که شريعتی جشمانشان را به ديگری و سرنوشت او باز کرده است. برخی با حج شده اند حاحی. کسانی با پس از شهادت شده اند چريک. قليلی با پدر، مادر، ما متهميم سر برداشته و به جنگ با سنتهای موهوم برخاسته اند. بسياری با امت و امامت شده اند سربازان نظام ولايی. به نام حسين وارث آدم برخاسته اند و به يمن مذهب عليه مذهب پشت کرده اند به قدرت. هستند کسانی که با هبوط افتاده اند به کوير تنهايی و خلوت و سالها سر در گفت و گوهای تنهايی خود دارند. همه اين تجربه های زيست شده، به رغم تفاوت ها و گاه تناقضات تراژيکی که با يکديگر دارند در يک چيز مشترکند و آن حرکت است، جابجا شدن. از نقطه ای به نقطه ای رفتن. جرکتی که زاييده دلهره و اضطراب در جان و روان افراد بوده است. ميل به متفاوت بودن، آن قبلی نبودن. جور ديگری بودن. بد و خوبش موضوع ديگری است. نفس بودن، نه فقط نفس کشيدن. شدن، نه ماندن.
*******************************************************
انديشه شريعتی يک امکان است. يک دعوت است. لم ندادن در هيچ قطعيتی. طرح مدام از کجا معلوم است. تلنگر است. آدم ناراضی اما اميدوار بار آوردن است. به هيچ صراطی مستقيم نشدن است و در جستجوی راه هايی که روندگان آن کمند. انديشه اقليت است، مشکوک به هر اکثريتی. مشکوک به هر مد و آلامدی، چه متشرعانه، چه عالمانه، چه روشنفکرانه.
همين است که برای بقای خود هيج نيازی به اجماع ندارد.
بخشهايی از مقاله "شريعتی، مرتد يا منحط"، سوسن شريعتی، روزنامه شرق
به شريعتی و پروژه او به اشکال متفاوتی می توان پرداخت... اما ظاهرا نمی شود او را به روی خود نياورد. او همچنان هست. چه به عنوان علت العلل شوربختی های ما، چه به مثابه طبيب جمله علت های ما...
************************************************
بسياری از پيرترها هر وقت ياد جوانی شان می افتند، ياد شريعتی می کنند. برخی با نوستالژی، عده ای با خشم :
""برخی خشن بوده اند و بيزار از اين همه خشم بياد می آورند که شريعتی آنها را جنين خواسته بود. برخی متشرع بوده اند و امروز سرخورده از آن به ياد می آورند که دست پرودگان او بوده اند. برخی صوفی مسلک بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی آنها را به زندگی خوانده است. برخی تندرو بوده اند و به ياد می آورند که شريعتی به آنها گفته برای عمل کردن هيچ وقت دير نيست. بی مايه فطير است. برخی بی دين بوده اندو به ياد می آورند که شريعتی آنها را به صراط مستقيم دعوت کرده است. کسانی سر در روزمرگی داشته اند و به ياد می آورند که شريعتی جشمانشان را به ديگری و سرنوشت او باز کرده است. برخی با حج شده اند حاحی. کسانی با پس از شهادت شده اند چريک. قليلی با پدر، مادر، ما متهميم سر برداشته و به جنگ با سنتهای موهوم برخاسته اند. بسياری با امت و امامت شده اند سربازان نظام ولايی. به نام حسين وارث آدم برخاسته اند و به يمن مذهب عليه مذهب پشت کرده اند به قدرت. هستند کسانی که با هبوط افتاده اند به کوير تنهايی و خلوت و سالها سر در گفت و گوهای تنهايی خود دارند. همه اين تجربه های زيست شده، به رغم تفاوت ها و گاه تناقضات تراژيکی که با يکديگر دارند در يک چيز مشترکند و آن حرکت است، جابجا شدن. از نقطه ای به نقطه ای رفتن. جرکتی که زاييده دلهره و اضطراب در جان و روان افراد بوده است. ميل به متفاوت بودن، آن قبلی نبودن. جور ديگری بودن. بد و خوبش موضوع ديگری است. نفس بودن، نه فقط نفس کشيدن. شدن، نه ماندن.
*******************************************************
انديشه شريعتی يک امکان است. يک دعوت است. لم ندادن در هيچ قطعيتی. طرح مدام از کجا معلوم است. تلنگر است. آدم ناراضی اما اميدوار بار آوردن است. به هيچ صراطی مستقيم نشدن است و در جستجوی راه هايی که روندگان آن کمند. انديشه اقليت است، مشکوک به هر اکثريتی. مشکوک به هر مد و آلامدی، چه متشرعانه، چه عالمانه، چه روشنفکرانه.
همين است که برای بقای خود هيج نيازی به اجماع ندارد.
بخشهايی از مقاله "شريعتی، مرتد يا منحط"، سوسن شريعتی، روزنامه شرق
۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه
"دیشب بعد از مدتهای خیلی زیاد موقع درس خوندن یه موجودی اونقدر تو سرم چرخید و چرخید و منو با خودش برد که وقتی به خودم اومدم دیدم بدون اینکه حتی گذر یک ثانیه اش رو حس کنم بیشتر از بیست دقیقه گذشته! دلم برای این حال و هوا، برای اونروزها، برای این حواس پرتیهای لذتبخش تنگ شده بود. وقتی به خودم اومدم خنده ام گرفت. "
"دیشب بعد از مدتهای خیلی زیاد موقع درس خوندن یه موجودی اونقدر تو سرم چرخید و چرخید و منو با خودش برد که وقتی به خودم اومدم دیدم بدون اینکه حتی گذر یک ثانیه اش رو حس کنم بیشتر از بیست دقیقه گذشته! دلم برای این حال و هوا، برای اونروزها، برای این حواس پرتیهای لذتبخش تنگ شده بود. وقتی به خودم اومدم خنده ام گرفت. "
از همان چند روز پيش که رفت و آمد کاميون ها و لودرها و آدمها در اطراف اين ساختمان متروکه بيشتر شده بود، احساس خطر کرده بود. شايد پارس های نيمه شبش که برخلاف معمول بيشتر طول می کشيد، به نوعی از احساس ناامنی او حکايت می کرد.
امروز صبح، رسما خانه خرابش کردند. لودرها آخرين ديوارها و پستوهای اين خانه متروک را درهم کوبيدند. شوکه شده بود. نيم ساعتی در وسط خيابان رو به ويرانه های خانه اش ايستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. دستش به هيچ چيز و هيچ کس نمی رسيد تا خشمش را بر سر آنها خالی کند.
از پشت پنجره او را می نگريستم. شايد اولين باری بود که فحش و نفرين نثارش نمی کردم و نمی خواستم خاموش شود.
کاری از دستش ساخته نبود. امشب بايد به فکر لانه ای ديگر برای خود می بود. سرپناهی که بتواند در خود کز کند و استخوان تنهايی اش را ليس بزند.
خداحافظ بی خانمان!
از همان چند روز پيش که رفت و آمد کاميون ها و لودرها و آدمها در اطراف اين ساختمان متروکه بيشتر شده بود، احساس خطر کرده بود. شايد پارس های نيمه شبش که برخلاف معمول بيشتر طول می کشيد، به نوعی از احساس ناامنی او حکايت می کرد.
امروز صبح، رسما خانه خرابش کردند. لودرها آخرين ديوارها و پستوهای اين خانه متروک را درهم کوبيدند. شوکه شده بود. نيم ساعتی در وسط خيابان رو به ويرانه های خانه اش ايستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. دستش به هيچ چيز و هيچ کس نمی رسيد تا خشمش را بر سر آنها خالی کند.
از پشت پنجره او را می نگريستم. شايد اولين باری بود که فحش و نفرين نثارش نمی کردم و نمی خواستم خاموش شود.
کاری از دستش ساخته نبود. امشب بايد به فکر لانه ای ديگر برای خود می بود. سرپناهی که بتواند در خود کز کند و استخوان تنهايی اش را ليس بزند.
خداحافظ بی خانمان!
فلسفه چيست؟
ديديد حس نويسنده ای رو که داره تو غرفه نمايشگاه از آخرين شاهکارش واسه يه خانوم خوشگل صحبت می کنه؟ شاید در این گفتگو به کلی تصورش از شاهکارش عوض شه
يادتونه قهرمان درخت گلابی رو که از عشق دست نيافتنی دوران کودکيش، ميم، رسيد به سياست، آرمان، مبارزه و آخرش باز رسيد به اون درخت گلابی؟ يک درخت به ظاهر پربار که از درون پوکيده بود.
ديديد قافله تمدن بشريت رو که شهره ترين و وفاردارترين دست پرورده هاش رو بعد از گذشتن تاريخ مصرفشون چطور زير پا له می کنه و می گذره؟ انگار که از روی پشکل خودش گذشته باشه.
ديديد آدمی رو که تو بحبوحه تلاش آدمها واسه فرار از خشم زمين، دنبال چيزی می گرده که بهش دل بسته باشه و حالا واسش نگران باشه. يا واسه زنده موندن خودش فرار کنه؟
يادتون مياد اون گروه موسيقی فوق العاده مشهور يک کنسرت برگزار کرد که عنوان پر سر و صدا ترين آهنگش بود: "پول، چرکِ کفِ دست است"؟ و بعد يک قرون از درآمد کنسرت رو واسه اهداف غيرشخصی و انجمن های خيريه خرج نکرد؟
فلسفه چيست؟
ديديد حس نويسنده ای رو که داره تو غرفه نمايشگاه از آخرين شاهکارش واسه يه خانوم خوشگل صحبت می کنه؟ شاید در این گفتگو به کلی تصورش از شاهکارش عوض شه
يادتونه قهرمان درخت گلابی رو که از عشق دست نيافتنی دوران کودکيش، ميم، رسيد به سياست، آرمان، مبارزه و آخرش باز رسيد به اون درخت گلابی؟ يک درخت به ظاهر پربار که از درون پوکيده بود.
ديديد قافله تمدن بشريت رو که شهره ترين و وفاردارترين دست پرورده هاش رو بعد از گذشتن تاريخ مصرفشون چطور زير پا له می کنه و می گذره؟ انگار که از روی پشکل خودش گذشته باشه.
ديديد آدمی رو که تو بحبوحه تلاش آدمها واسه فرار از خشم زمين، دنبال چيزی می گرده که بهش دل بسته باشه و حالا واسش نگران باشه. يا واسه زنده موندن خودش فرار کنه؟
يادتون مياد اون گروه موسيقی فوق العاده مشهور يک کنسرت برگزار کرد که عنوان پر سر و صدا ترين آهنگش بود: "پول، چرکِ کفِ دست است"؟ و بعد يک قرون از درآمد کنسرت رو واسه اهداف غيرشخصی و انجمن های خيريه خرج نکرد؟
"6 تا بچه داشتم. 35 سال کار کردم. همشون رو فرستادم دنبال خونه زندگيشون. الان بايد از صبح تا شب دنبال چندرغاز پول تو خيابونها ولگردی کنم. اگه بجاش 6 تا درخت گردو کاشته بودم، الان می تونستم بنشينم زير سايه ش و هم می تونستم خرج خودم رو بدم!"
و اون دو تا زوج جوون با يه حالت احمقانه ای به هم نگاه کردند.
من که اون پشت نشسته بودم و همه چيز رو می ديدم و می شنيدم، فهميدم که :
"اين قصه ادامه دارد!"
"6 تا بچه داشتم. 35 سال کار کردم. همشون رو فرستادم دنبال خونه زندگيشون. الان بايد از صبح تا شب دنبال چندرغاز پول تو خيابونها ولگردی کنم. اگه بجاش 6 تا درخت گردو کاشته بودم، الان می تونستم بنشينم زير سايه ش و هم می تونستم خرج خودم رو بدم!"
و اون دو تا زوج جوون با يه حالت احمقانه ای به هم نگاه کردند.
من که اون پشت نشسته بودم و همه چيز رو می ديدم و می شنيدم، فهميدم که :
"اين قصه ادامه دارد!"
۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه
تو تلويزيون يه گله آدم رو نشون می داد که واسه بزرگداشت به اصطلاح ارتحال خمينی کبير و تجديد ميثاق با جنايتهاش به تهران اومده بودند. همشون از ملت ما گشنه تر، از ملت ما بدبخت تر. آدمهای پلشت، سياه، کج و معوج و درب و داغون. تو بينشون يه دونه آدم حسابی نمی تونستی گير بياری.
تو تلويزيون يه گله آدم رو نشون می داد که واسه بزرگداشت به اصطلاح ارتحال خمينی کبير و تجديد ميثاق با جنايتهاش به تهران اومده بودند. همشون از ملت ما گشنه تر، از ملت ما بدبخت تر. آدمهای پلشت، سياه، کج و معوج و درب و داغون. تو بينشون يه دونه آدم حسابی نمی تونستی گير بياری.