۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه

اينها هم يه سری جملات نغز طنزآميز و در عين حال نزديک به واقعيت که يکی از بچه های شيطون در وصف دانشکده ها مرتکب شده.

"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!

دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.

دانشکده هاش اينان :

متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)

صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)

فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)

مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)

عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)

برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)

شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)

رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)

کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)

م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)

هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)

محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه

چلچراغ –شماره 24
اينها هم يه سری جملات نغز طنزآميز و در عين حال نزديک به واقعيت که يکی از بچه های شيطون در وصف دانشکده ها مرتکب شده.

"مي گن اگه يه روزی لبنس(همون "ابن سينا"ی خودمون)يه جورايی ساختمان اصلی و قديمی دانشگاه، که بالاش آرم خيلی بزرگ دانشگاه رو هم داره، رو منفجر کنند و جز يه تل خاک هيچی ازش نمونه، اکثر بچه ها که ميان برند کلاساشون، نيگا می کنن : "اِه، اينجا رو خراب کردند؟!" و رد می شن!

دانشگاه تشکيل شده از 13 دانشکده و چند برابرش ساختمون و پژوهشکده و مراکز جانبی.
دانشکده هاش اينان :
متالوژی (متالی ها مشهورن به باحالی ،هر چند هميشه تو دانشکده خودشونن.)
صنايع(گلاب و گلابی. می گن صنايعی ها حرف مفت می زنن، ولی مفت حرف نمی زنن!)
فيزيک : (فيزيکی ها خيلی باديسيپلين اند. انگار تو ايران نيستن. يه آونگ فوکوی گنده هم بهشون آويزونه !!)
مکانيک(با شنيدن اين کلمه به ياد کارگاه ، پروژه و استادهای خفن نيفتی!)
عمران(مشهوره که عمران هلوئه ،موضوع اينه که هلوی بدون هسته يا با هسته)
برق (درس خون ترين ، ولگردترين و اکتيوترين بچه های دانشگاه)
شيمی(يه دانشکده گنده، با استادهای پير و عجيب و غريب که از هر گوشه اش يه بويی مياد)
رياضی (يه چيزی بين فيزيکی ها و برقی ها، حالا خودتون حساب کنيد چی ميشه !)
کامپيوتر(کامپيوتری ها از همون اول که ميان تا اون آخر که ميرن، يه ذره عوض نمی شند)(جانم؟!)
م. شيمی(دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه، تنها دانشکده ای که دختراش بيشترن)
هوافضا(اگه بشه گفت از ميون بچه های دانشگاه کدوم عاشق ترن، فقط يه جواب داره.)

محمدرضا طباطبايی، دانشجوی صنايع دانشگاه
چلچراغ –شماره 24
نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.

اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :



"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"

وعده ما سر جلسه امتحان

اصل بقای پروژه :

"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"

"حاضر زدن در کلاس

انجام انواع تقلب

پاس شدن هر گونه امتحان

پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!

تحويل سوالات امتحان در محل !!"

"پيمانکاری دانشکده"

غيرممکن

نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :

"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"

بی خيال

"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :


"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"
وعده ما سر جلسه امتحان

اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"

"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
           "پيمانکاری دانشکده"

غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"

بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"

۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه

اين پايينی ها رو واسه سوسکهای خونه مون گفتم که نمی دونند "تو شهری که شهردار نداشته باشه، قورباغه می شه هفت تير کِش!"

اينو واسه خودم می گم که هيچ وقت از تو سوراخ خودم بيرون نيومدم و نديدم مَمَد بن لادن، يکه بزن محله مون چطور چند تا عابر رو فقط به خاطر اينکه زياده از حد چاق بودند و فضای زيادی از کوچه اشغال کرده بودند، تو يه چشم به هم زدن قورت داد!

اينو واسه من و تو و همه آدمهای دربند نسبيت می گم که مادرِطبيعت رو سرشون منت گذاشت و يه نابغه بهشون هديه کرد که مغزش خيلی گنده بود. حتی از مغز گاو هم بزرگتر بود! اين آدم با طبيعت خيلی آشنا بود. چيزهايی رو می ديد که من و تو نمی ديديدم. بالاخره اين نابغه يه روز همه زورش رو زد و يه نظريه ازش استخراج شد که اسمش رو گذاشت نظريه نسبيت. من و تو که چيزی از اون نمی فهميديم .آخه فهيمدن اون نظريه، آی کيوی بالايی می خواست. فقط به ما گفتند که اون نابغه طبيعت رو خوب می شناسه. اون گفته که همه چی نسبيه. بهمون گفتند ما هم جزيی از اين طبيعت هستيم و بايد در برابر قوانين طبيعی تمکين کنيم.

بعد از اون روز تا مدتها تو همه محافل و کنفرانس های علمی جشن و پايکوبی بود.همه انگشت برافراشته شستشون (!) رو به اون نابغه نشون می دادند و اون نابغه هم با همين حرکت به ابراز احساساتشون جواب می داد. ما بعدها فهميديم که اين عمل در قاموس اونها نشانه پيروزی هستش! ما هم صدای خنده و قهقهه شون رو از دور می شنيديم و شاد می شديم. می گفتيم حتما اين اتفاق خيلی خوشحال کننده هستش که ازما بهترون رو شاد کرده. تا مدتها شبها با همين لالايی می خوابيديم. بهمون گفتند اين گرانبهاترين دستاورد انسان از طبيعت و خودش بوده. بهمون گفته بودند قوانين طبيعی همه رفتارهای آدميزاد رو توجيه می کنه. بهمون گفتند که همه دردهامون درمون شده. بهمون گفتند اين لالايی قشنگترين ترنم لالايی بوده که واسه آدمها نواخته شده. ولی بهمون نگفتند که ...

پس ما هم نبايد بدونيم. انيشتين بخواب که ما بيداريم و به لالايی قشنگت گوش می کنيم.

آخيــــــــــــــــــــــــــــــــــش!

چه سوراخ گرم و نرمی !

چه زندون مجهزی !

پرده کرکره رو بکش !

خوش بگذره !

شب بخير !

اين پايينی ها رو واسه سوسکهای خونه مون گفتم که نمی دونند "تو شهری که شهردار نداشته باشه، قورباغه می شه هفت تير کِش!"
اينو واسه خودم می گم که هيچ وقت از تو سوراخ خودم بيرون نيومدم و نديدم مَمَد بن لادن، يکه بزن محله مون چطور چند تا عابر رو فقط به خاطر اينکه زياده از حد چاق بودند و فضای زيادی از کوچه اشغال کرده بودند، تو يه چشم به هم زدن قورت داد!

اينو واسه من و تو و همه آدمهای دربند نسبيت می گم که مادرِطبيعت رو سرشون منت گذاشت و يه نابغه بهشون هديه کرد که مغزش خيلی گنده بود. حتی از مغز گاو هم بزرگتر بود! اين آدم با طبيعت خيلی آشنا بود. چيزهايی رو می ديد که من و تو نمی ديديدم. بالاخره اين نابغه يه روز همه زورش رو زد و يه نظريه ازش استخراج شد که اسمش رو گذاشت نظريه نسبيت. من و تو که چيزی از اون نمی فهميديم .آخه فهيمدن اون نظريه، آی کيوی بالايی می خواست. فقط به ما گفتند که اون نابغه طبيعت رو خوب می شناسه. اون گفته که همه چی نسبيه. بهمون گفتند ما هم جزيی از اين طبيعت هستيم و بايد در برابر قوانين طبيعی تمکين کنيم.
بعد از اون روز تا مدتها تو همه محافل و کنفرانس های علمی جشن و پايکوبی بود.همه انگشت برافراشته شستشون (!) رو به اون نابغه نشون می دادند و اون نابغه هم با همين حرکت به ابراز احساساتشون جواب می داد. ما بعدها فهميديم که اين عمل در قاموس اونها نشانه پيروزی هستش! ما هم صدای خنده و قهقهه شون رو از دور می شنيديم و شاد می شديم. می گفتيم حتما اين اتفاق خيلی خوشحال کننده هستش که ازما بهترون رو شاد کرده. تا مدتها شبها با همين لالايی می خوابيديم. بهمون گفتند اين گرانبهاترين دستاورد انسان از طبيعت و خودش بوده. بهمون گفته بودند قوانين طبيعی همه رفتارهای آدميزاد رو توجيه می کنه. بهمون گفتند که همه دردهامون درمون شده. بهمون گفتند اين لالايی قشنگترين ترنم لالايی بوده که واسه آدمها نواخته شده. ولی بهمون نگفتند که ...
پس ما هم نبايد بدونيم. انيشتين بخواب که ما بيداريم و به لالايی قشنگت گوش می کنيم.
آخيــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چه سوراخ گرم و نرمی !
چه زندون مجهزی !
پرده کرکره رو بکش !
خوش بگذره !
شب بخير !
مثل سگ از من می ترسند. می دونی؟ مثل سگ!

مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.

آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !

چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!

آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.
مثل سگ از من می ترسند. می دونی؟ مثل سگ!
مثل سگ از من می ترسند. کافيه از راه دور صدای پام به گوششون برسه. براشون فرق نمی کنه که تازه يه راه ميونبر واسه رسيدن به نون قندی های داخل کابينت پيدا کرده باشند يا مشغول ليسيدن تن کثييف جفتشون باشند. رو هر چی ولو باشند، در عرض سه سوت جل و پلاسشون را جمع می کنند می رند تو نزديکترين سوراخی که اون اطراف باشه، قائم می شند. براشون فرق نمی کنه که اين سوراخ به چاه دستشويی راه داره يا حموم.
آخرين باری که از جيغ بنفش خواهرم تو حموم فهميدم که چند تا از گنده لات هاشون مزاحمش شدند، رفتم کاری باهاشون کردم که ديگه پشت و جلوشون رو تشخيص نمی دادند. طوری که خواهرم می گفت موقع راه رفتن، به پشت می خوابيدند و واسه يه کار کوچولوی گلاب به روتونی، به خودشون می ر*@يدند! از اون روز ديگه هيچ کس جرات نداره تو حموم و دستشويی و آشپزخونه به خواهرم چپ نگاه کنه. بعد از اون مامانم هر روز برام اِسپند دود می کنه و بعد از زمزمه کردن اون وردهاش، بهم توصيه می کنه که تا چند هفته کمتر برم بيرون که چشم همسايه پايينی ، سکينه خانوم اينا بهم نيفته و چشمم نزنند. از اون روز به بعد بابام وقتی از کنار ملت تو محل می گذره، سيبيل هاشو بيشتر تاب می ده !

چی بگم! حتی لازم نيست به حنجره ام فشار بيارم و بگم "نَفَـــــــــــــــس کِـــــــــــــــش". اموراتم با يه فقره سوت خشک و خالی می گذره. خوب نيست آدم از خودش تعريف کنه، ولی جای پام از کاشی های توالت تا حموم مونده. اسمم رو در و ديوار و سقف و سنگفرش خونه مون حک شده. هيج کی حريفم نمی شه!

آخه می دونی ؟! مثل سگ از من می ترسند. سوسکهای خونه مون رو می گم.


۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

خصوصی:

شايد مرا اينگونه پرورده اند

که سقف کوتاه حيات را

بدون پنجره ای بی حصار

برای گفتن دردهايم

و بی آسمانی بی کران

برای پر دادن آرزوهايم

يک دم به سر نمی توانم کرد.

بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.

اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.

لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.

لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :

"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."

*********************************************************

درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!

و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.

تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :

"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است

به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.

من زنده ام

فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.

با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست

با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."
شايد مرا اينگونه پرورده اند
که سقف کوتاه حيات را
بدون پنجره ای بی حصار
برای گفتن دردهايم
و بی آسمانی بی کران
برای پر دادن آرزوهايم
يک دم به سر نمی توانم کرد.

بالاخره امشب سوز سرما بهم گفت که بايد به پاييز تن بدم و به تلاش ديوانه وارم برای باز نگه داشتن پنجره های اتاقم پايان بدم. و بنا به اصل بقای آدميت ،ببخيشد اصل بقای آدميت از اينگونه که من می باشم!، که "تعداد پنجره های گشوده نبايد از يک کمتر بشه"، اومدم که پنجره اضطراری وبلاگ رو وا کنم.
اون هم خانومی ! کرد و چون می دونست که حوصله کشدين ناز و عشوه ش رو ندارم، خيلی راحت باز شد. لازم نبود بهش بگم فراموشت نکرده بودم. لازم نبود بهش بگم که من هميشه قشنگترين و بزرگترين حرفهامو به تو می گم. لازم نبود بهش بگم اگه با تو صحبت نکردم، هيچ نامحرم ديگه ای رو هم به خلوت خودم راه ندادم. لازم نبود بهش بگم که چرا اين مدت ساکت بودم. خودش می دونست که آدما گاهی اوقات گرفتار سنگينی سکوتی می شند که قبل از هر فريادی لازمه. لازم نبود بهش بگم چرا داشتم تو گمنامی و بی نشونی غرق می شدم. اون با ديوونگی های من آشناست.

لازم نبود بهش بگم قربون صورت ماه غبار گرفته ت برم! خودش می دونست که با اولين نوشته ها ديگه ردی از اون غبار گذشته ها نمی مونه. ديگه هيچ کدوم گذشته رو به روی همديگه نمياريم.
لازم نبود هيچی بگم، ولی انقدرها هم بی مروت نيستم که اين شعر رو به عنوان تحفه از سفر دور و درازی که تو وجود خودم داشتم، براش نياوردم باشم، از زبان شاملو که از معدود همدم های من تو اين دوران بود :
"من با تو تنها نيستم. هيچ کس با هيچ کس تنها نيست.شب از ستاره ها تنها تر است."

*********************************************************

درسته که واسه حرف زدن تو اينجا هيچ آداب و ترتيبی رو رعايت نمی کنم، ولی خيلی بايد بی ادب باشم که بعد از اين همه مدت نگم سلام!
و ازتون به خاطر محبتهايی که تو اين مدت به هر طريقی به من ابراز کرديد، تشکر نکنم و به خاطر کليکهای نافرجامی که حرومم کرديد، عذرخواهی نکنم.
تازه خيلی بايد بی مرام باشم که بعد از اين سفر طولانی تحفه ای براتون نياورده باشم(بويژه اينکه خيلی هم بهم خوووووش گذشت. جای شما خيلی خالی بود!) خب اين هم تحفه من و باز هم با هنر ناب شاملو که به بهترين نحو احساسم رو بيان می کنند :

"هيچ کجا هيچ زمان فرياد زندگی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش می دهم، به صدای من گوش می دهند.
من زنده ام
فرياد من بی جواب نمانده است، قلب خوب تو جواب فرياد من است.

با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خويشاوند همه خداهاست
با تو من ديگر در سحر روياهايم تنها نيستم."

کسی password , username منو اين طرفا نديده .بهش احتياج پيدا کردم آخه !
بابا منم ،غريب آشنا ! عجب اسبيه ها ! بلاگر جان ،حتی من هم دارم آدم می شم.تو هنوز آدم نشدی ؟!

۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

خصوصی:

باز همون حکايت هميشگی .يه سری اتفاق مثل پتک رو سرت خراب می شند.بعدِ يه مدت که از بُهت ميای بيرون ،می بينی که بيخيال خودشون شدی و فقط دنبال تلنگری هستی تا ببينی چی کاره هستی ؟ چی بودی ؟ و چی می خوای بشی ؟ . اين اولين پتک بود که تو اين روزای خودشکستن به وجودم وارد شد و چقدر سهمگين ، چقدر دير ،اما چقدر خوب و چقدر کامل ! از زبان فروغ ،اين زن عصيانگر و ناآرام :

"آيا شما که صورتتان را در نقاب غم انگيز زندگی

مخفی نموده ايد

گاهی به اين حقيقت ياس آور

انديشه می کنيد

که زنده های امروزی

چيزی به جز تفاله يک زنده نيستند

"

اين روزها با يه نفر شديدا گلاويز هستم .يکی که خيلی بهم نزديکه .نزديکتر از رگ گردنم. مدتها با هم همنشين بوديم.نمی دونم چطوری معرفی ش کنم .يکی از من های خودمه .يک منی که خيلی باهاش مشکل دارم . منو ياد حماقت هام می ندازه .منو ياد ترسيدن هام می ندازه .منو ياد خودخواهی های پست و حقيرم می ندازه . منو ياد روزهای خاکستريم می ندازه . منو ياد يه الاغ عزيز می ندازه .

اون من رو ديگه نمی تونم تحمل کنم .اون ديگه تاريخ مصرفش گذشته .يک من مرده در کالبد يک آدم زنده ! ديگه حتی لش اون رو هم نمی تونم تحمل کنم .می خوام همين جا به خاک بسپارمش.همين جا.تا وقتی اون رو از وجودم جدا نکردم ،يه قدم جلوتر نمی رم.

آره ،يه سری چيزها هست که من نمی تونم تغيير بدم .انقدر زياده که نمی دونم از کدومشون بگم.ولی بعضی چيزها هستند که می شه تغييرشون داد .مهمترينش هم خود آدمه .يه گِل وجودی رو دادن تو دستم و من می تونم طرحها و شکلهای مختلفی باهاش درست کنم .خلق کنم .با دستهای خودم .نمی دونم کی بهم ياد داده مدام از اسارت های خودم بنالم .از دنيای نتونستن هام .انقدر زياد که حتی نتونم از آزادی های خودم استفاده کنم. خوبه که گستره آزادی من به اين اندازه بزرگ هست .پس همين يه قطعه خاک آزادی رو نبايد از خودم دريغ کنم.بايد خراب کنم و بسازم.شايد مرهمی بشه واسه همه نتونستن هام.

می گند "گذشته ها گذشته ،ديگه بهش فکر نکن."

نه ،نه ،قبولش ندارم .می شه گفت نبايد حسرت گذشته ها رو خورد ،ولی نمی شه گفت بهش فکر نکن. حداقل از اين نظر که تمام گذشته رو خودت مرتکب شدی.بايد به گذشته فکر کنم .نه واسه سوگواری لحظاتی که خودم را تو افکار و باورهای غلطم زندونی کردم ،بلکه واسه اينکه ردپای اون افکار و باورها رو تو وجودم پيدا کنم .

آره، بين دقائق مستمر زندگی که مثل يه رود جاريه ، لحظاتی لازمه واسه توقف کردن ، اگه شد يه خورده از سطح اين رود جاری ارتفاع گرفتن و اگه نشد، به کنار بستر رود رفتن و نگاه کردن .نگاه کردن به خود .به جايی که الان توش هستيم .به مسيری که ازش اومديم و به مسيری که می خوايم بريم. و اين لحظات خودنگری لحظات باارزشی هستند(احتمالا واسه بيشتر آدمها)

بين دقايق زندگی لحظاتی لازمه واسه مردن و اين هم می تونه باارزش باشه(احتمالا برای من)

می دونم که تحمل کردن يه آدم ايستا واسه يه ناظر بيرونی سخته .خودم هم دلم نمی خواد يه پنجره از لحظات سکون خودم به بيرون وا کنم .پس بهتره تو اين مدت پنجره رو ببندم ،نه واسه هميشه ،

تا زمانی ديگر ،

تا تولدی دوباره ،

تا "وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

تا وقتی آسمان به ندای کوير تشنه پاسخ می گويد.

تا آن لحظات پر از جاری شدن .

تا آن لحظات پر از روييدن .

و تو ای مخاطب آشنا

وقتی پنجره را می گشايی ،

بجای آن درخت پير و فرسوده ،

درخت نوپايی را ببينی .

که شاخهای هرز شده اش را بريده است.

از "کوير باورش" هجرت کرده است

و تنش را به نوازش آفتاب حقيقت سپرده است.