چه بگويم؟
دريای بيتاب چشمانت
در قاب کوچک هايکوی من نمی گنجد!
۱۳۸۲ اسفند ۸, جمعه
اين روزها…
اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!
اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.
اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)
اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"
عمو نوروز برامون عيدی بيار
حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!
اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.
اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.
اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.
اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!
اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.
اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)
اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"
عمو نوروز برامون عيدی بيار
حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!
اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.
اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.
اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.
اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
اين روزها…
اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!
اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.
اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)
اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"
عمو نوروز برامون عيدی بيار
حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!
اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.
اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.
اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.
اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
اين روزها به تجربه دو ماه گذشته، که حاصل آن چيزی جز اسارت، بطالت، تحقير، نکبت و بيماری نبود، بسيار می انديشم. بين سرگيجه های گذشته که حاصل غوطه ور شدن در فضای پيچ در پيچ انديشه ها بود، تا سردردهای مزمن فعلی، از اتاق تنهايی من تا پادگانی نظامی در گوشه ای از کوير سرد و خشک فاصله است!
اين روزها نوايی آرام و پيوسته در وجودم طنين انداز است و می خواهد عميق ترين "من"ِ وجودم را که با اجبار به خوابی زمستانی فرو رفته بود، از خواب بيدار کند. انگار هنوز به آن رويای بچگانه شيرين و دور روزهای گذشته می انديشد که آرزو می کرد هيچگاه مجبور نشود از محيط لطيف دانشگاه پای به محيط جامعه پرفريب و ريا بگذارد.
اين روزها کمتر به دکه های روزنامه فروشی می روم. در عوض به دورانی فکر می کنم که با "جامعه" شروع شد و با "شرق" و "ياس نو" پايان يافت.(به نظر شما پناه بردن به روزنامه های خوانده نشده قبلی در شرايط فعلی نوعی انفعال نيست؟!)
اين روزها به آينده سياسی- اجتماعی کشورم بسيار می انديشم. اقرار می کنم در هيچ دوره ای از زندگی تا اين حد از نظر اجتماعی احساس سرخوردگی و انفعال نکرده ام. همه مبارزات، پيروزيها، شکست ها، خيانت ها، آری گفتن ها، نه گفتن ها،... زندانها، شکنجه ها، اعدام ها، پاکسازی ها، تحقيرها،... شعارها، اميدها، آرمانها، حسرتها، دريغ ها، افسوس ها...پلاکها، بمبها، ترکشها، تابوتها،... مصدق ها، گلسرخی ها، شاملوها، شريعتی ها، ... نواب صفوی ها، خلخالی ها، سعيدامامی ها، سعيد عسگرها،... کتابها، پوسترها، روزنامه ها،... ايسم ها،... ديروزها، فرداها... همه و همه در ذهن پرتلاطم من پيچ و تاب می خورند. گاهی در يک تصوير مبهم از ذهنم، پسرکی را می بينم که سر بر زانويش گذاشته و در مرکز حلقه ای قرار دارد که آدم های دور و بر آن مشغول بازی عمو زنجيرباف هستند. همهمه ای از جمع می خواهد به او بگويد: "زياد سخت نگير! اين فقط يه بازيه. ما هم يه روز جای تو نشسته بوديم. يه روز تو هم بايد سر از زانوعی غم برداری و بيای تو حلقه ما!"
عمو نوروز برامون عيدی بيار
حاجی فيروز شادی و خنده بيار!!!
اين روزها شباهتی می بينم بين وضع زندگی شخصی خود و اوضاع سياسی-اجتماعی کشورم.
اين روزها با عطش بی پايانی در لحظه ها جاری می شوم.
اين روزها آزادی را در هر جايی، حتی در چارچوب تنگ و کوتاه آسانسور، نفس می کشم.
اين روزها، حسی به من می گويد که فردا تاريخ بين لبهای دوخته و حنجره پرفرياد جامعه قضاوت خواهد کرد.
فصل ِ بدِ خاکستری
تسلیم و بیصدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
روح بزرگوار ِ من!
دلگیرم از حجاب تو.
من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!
خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!
پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.
تسلیم و بیصدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
روح بزرگوار ِ من!
دلگیرم از حجاب تو.
من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!
خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!
پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.
فصل ِ بدِ خاکستری
تسلیم و بیصدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
روح بزرگوار ِ من!
دلگیرم از حجاب تو.
من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!
خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!
پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.
تسلیم و بیصدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
روح بزرگوار ِ من!
دلگیرم از حجاب تو.
من برگشتم. می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و از این جور چیزها!
خیلی چیزها میگن که علی الاصول همه چیز به روال سابق برگشته و خیلی چیزها میگن نُچ!
پ. ن : با تشکر ویژه از اشکان، هر چند همچنان می تونه اینجا رو خونه خودش به حساب بیاره.
۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه
1 اسفند مرگ رسمي جمهوريت و آغاز استبداد مطلق فقيه
نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.
(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )
--------------------------------------------------------------
به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)
نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.
(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )
--------------------------------------------------------------
به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)
1 اسفند مرگ رسمي جمهوريت و آغاز استبداد مطلق فقيه
نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.
(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )
--------------------------------------------------------------
به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)
نه ، من هرگز نمی نالم . قرنها ناليدن بس است. می خواهم فرياد کنم. اگر نتوانستم ، سکوت می کنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. ناليدن فرزندان ماکياولی پير را مغرور می کند.
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش می آيد و مرا همچون «سايه ی آواره ای در اين کوير» ، در خود محو می کند و آفرينش باز در اقيانوسی از شب غرق می شود و شب چنان بر عالم می نشيند که گويی هيچگاه برنخواهد خواست.
(هبوط در کوير ، قسمت معبد ، صفحات 495 و 497 )
--------------------------------------------------------------
به جای آنکه به تاريکی لعنت بفرستيد ، يک شمع روشن کنيد. (کنفوسيوس)
۱۳۸۲ بهمن ۲۴, جمعه
منتظرم ....
از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...
-------------------------------------------------------------------------
(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))
{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }
شما چه فکر می کنید ؟
از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...
-------------------------------------------------------------------------
(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))
{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }
شما چه فکر می کنید ؟
منتظرم ....
از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...
-------------------------------------------------------------------------
(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))
{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }
شما چه فکر می کنید ؟
از 2 دی که آقا رضا رفته « خدمت » تا امروز که 24 بهمن هستش 52 روز می شود ... پس منطقی است که منتظرش باشم ... امیدوارم که باهام تماس بگیره ... می خواهم امانتی را بگردانم ...
-------------------------------------------------------------------------
(( نمی توان کمال بشری را با کمال فنی جمع کرد. اگر یکی از این دو را می خواهیم بایست دیگری را فدا کنیم ))
{ ارنست یونگر . زنبورهای شیشه ای . ذکر شده از کتاب «عبور از خط» ترجمه جلال آل احمد }
شما چه فکر می کنید ؟
۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه
موقع نوشتن است ... كويري نوشتن
البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟
كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...
« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »
البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟
كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...
« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »
موقع نوشتن است ... كويري نوشتن
البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟
كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...
« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »
البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟
كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...
« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »
۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه
من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند ، كوير ديده ام .
اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)
اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)
من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند ، كوير ديده ام .
اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)
اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)