۱۳۸۲ مرداد ۹, پنجشنبه

٭ قابل توجه دوستانی که کلاس گوش کردن به موزيک فرانسوی رو دارند(!)،

اين Barbelivien خيلی خداست.

Elle by Barbelivien -


Download - 400k

٭ قابل توجه دوستانی که کلاس گوش کردن به موزيک فرانسوی رو دارند(!)،
اين Barbelivien خيلی خداست.




Elle by Barbelivien -

Download - 400k

۱۳۸۲ مرداد ۷, سه‌شنبه

هنر عام، هنر خاص

"من کاری به مدعيان و مخالفان هنر متعهد و هنر برای هنر و اين جور حرفها ندارم. اما پس از ديدن سفرهای سوليوان ياد گرفته ام که هيچ گاه آن دوستداران فيلم های عامه پسند و حتی فيلمهای هندی را به تمسخر نگيرم. جريان اصلی سينمای هند- با تمام نفرتی که از آن دارم- مرهم درد ميليون ها هندی است که در سخت ترين شرايط و بدترين وضعيت اقتصادی، روياهايشان را با آن فيلمها گره می زنند. با آن فضاسازی های بنجل رقص و آوازهای تصنعی و آن داستانهای دل به هم زن زنان و مردان عاشقی که در احمقانه ترين بازی های سرنوشت، در غريب ترين موقعيت ممکن به هم می رسند.

مرهم درد مردمانی که نحسی واقعيت را به هياهو و جاذبه آن نوع سينما فراموش می کنند. آری، می توانيم آن نوع سينما را دروغ، کذب، خيالبافانه و سطحی بناميم و کلی بيانيه هنرمندانه صادر کنيم، اما هيچ کدام از آنها نمی تواند مثل فيلمهای عامه پسند، مخاطب خود را برای لحظه ای از اين دنيای نحس بيرون ببرد و لذت فراموشی را به آن عطا کند."

آرش خوشخو، مجله چلچراغ- شماره 58


اين نگاه واقع بينانه خيلی خوبه. هم خوبه و هم لازم. کمترين فايده ش اينه که صف ما رو از صف روشنفکرهای اسير فلسفه "هنر برای هنر" و سانتيمانتاليسم جدا می کنه.

هنرها و مقولات عام بايد باشند. چون مخاطب دارند. چون هنوز تو جامعه کارکرد دارند.

ولی ماجرا فقط با دفاع از تفکر عامه پسند و نوازش کردنش و رها کردنش به امون خدا (!) تموم نمی شه. نمی شه تاثير توليد بی رويه اين محصولات رو در مبتذل کردن سليقه مردم و محدود کردن افق ديدشون در يک چارچوب تکراری نديده گرفت. رهاکردن مطلق منجر به اين می شه که اين تفکر همه تريبون ها، سرمايه ها و افکار عمومی رو در انحصار خودش قرار می ده و اگه احيانا، يک در ميليون، اثر تازه ای با ساختار متفاوت توليد بشه، زير سايه شوم اونها محو می شه و فرصت ابراز وجود پيدا نمی کنه.

لطفا قبول بفرماييد که در همين مثال خاص، ماجرا فقط لذت لحظه ای فراموشی نيست. سينمای هندوستان نزديک به نيم قرنه که خوابه.

با همه اينها، باز يک لحظه آگاهی(خودآگاهی؟) از هزار ساعت فراموشی بهتره.

پ. ن. بحث جديد مجله چلچراغ فقط به سينمای هند مربوط نمی شه! يه عده آدم دارن سعی می کنند دعوای هميشگی بر سر آثار و مقولات خاص و عامه پسند رو بررسی و نقد می کنند.
هنر عام، هنر خاص

"من کاری به مدعيان و مخالفان هنر متعهد و هنر برای هنر و اين جور حرفها ندارم. اما پس از ديدن سفرهای سوليوان ياد گرفته ام که هيچ گاه آن دوستداران فيلم های عامه پسند و حتی فيلمهای هندی را به تمسخر نگيرم. جريان اصلی سينمای هند- با تمام نفرتی که از آن دارم- مرهم درد ميليون ها هندی است که در سخت ترين شرايط و بدترين وضعيت اقتصادی، روياهايشان را با آن فيلمها گره می زنند. با آن فضاسازی های بنجل رقص و آوازهای تصنعی و آن داستانهای دل به هم زن زنان و مردان عاشقی که در احمقانه ترين بازی های سرنوشت، در غريب ترين موقعيت ممکن به هم می رسند.
مرهم درد مردمانی که نحسی واقعيت را به هياهو و جاذبه آن نوع سينما فراموش می کنند. آری، می توانيم آن نوع سينما را دروغ، کذب، خيالبافانه و سطحی بناميم و کلی بيانيه هنرمندانه صادر کنيم، اما هيچ کدام از آنها نمی تواند مثل فيلمهای عامه پسند، مخاطب خود را برای لحظه ای از اين دنيای نحس بيرون ببرد و لذت فراموشی را به آن عطا کند."
آرش خوشخو، مجله چلچراغ- شماره 58


اين نگاه واقع بينانه خيلی خوبه. هم خوبه و هم لازم. کمترين فايده ش اينه که صف ما رو از صف روشنفکرهای اسير فلسفه "هنر برای هنر" و سانتيمانتاليسم جدا می کنه.
هنرها و مقولات عام بايد باشند. چون مخاطب دارند. چون هنوز تو جامعه کارکرد دارند.
ولی ماجرا فقط با دفاع از تفکر عامه پسند و نوازش کردنش و رها کردنش به امون خدا (!) تموم نمی شه. نمی شه تاثير توليد بی رويه اين محصولات رو در مبتذل کردن سليقه مردم و محدود کردن افق ديدشون در يک چارچوب تکراری نديده گرفت. رهاکردن مطلق منجر به اين می شه که اين تفکر همه تريبون ها، سرمايه ها و افکار عمومی رو در انحصار خودش قرار می ده و اگه احيانا، يک در ميليون، اثر تازه ای با ساختار متفاوت توليد بشه، زير سايه شوم اونها محو می شه و فرصت ابراز وجود پيدا نمی کنه.
لطفا قبول بفرماييد که در همين مثال خاص، ماجرا فقط لذت لحظه ای فراموشی نيست. سينمای هندوستان نزديک به نيم قرنه که خوابه.
با همه اينها، باز يک لحظه آگاهی(خودآگاهی؟) از هزار ساعت فراموشی بهتره.

پ. ن. بحث جديد مجله چلچراغ فقط به سينمای هند مربوط نمی شه! يه عده آدم دارن سعی می کنند دعوای هميشگی بر سر آثار و مقولات خاص و عامه پسند رو بررسی و نقد می کنند.

۱۳۸۲ مرداد ۶, دوشنبه

از اينجا :

"خودآگاهي زماني آغاز ميشود که ما به کارآيي جادويي ابزارهايمان شک ميکنيم"

"انسان عصر جديد هرگز به آن چه ميکند به تمامي دل نميسپارد. بخشي از او -عميق ترين بخش او- همواره بر کنار و هشيار است."

"عشق براي آن که محقق شود بايد قوانين دنياي ما را زير پا بگذارد. عشق رسواو خلاف قاعده است. جرمي است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پيوستن در ميان فضا مرتکب ميشوند."

"انسان مدرن دوست دارد تظاهر کند که تفکر او بيدار است. اما اين تفکر بيدار مارا به راه هاي پيچاپيچ کابوسي رهنمون شده است که درآن اتاقهاي شکنجه در آينه خِرَد تکراري بي پايان مي يابند. وقتي سر بر آوريم, شايد پي بريم که با چشمان باز خواب مي ديده ايم و خواب ها و روياهاي فرد تحمل ناپذيرند. و آن گاه, شايد, باز ديگر بخواهيم با چشمان بسته خواب ببينيم."

اکتاويو پاز - ديالکتيک تنهايي(از هزارتوي تنهايي)

ترجمه خشايار ديهيمي
از اينجا :
"خودآگاهي زماني آغاز ميشود که ما به کارآيي جادويي ابزارهايمان شک ميکنيم"

"انسان عصر جديد هرگز به آن چه ميکند به تمامي دل نميسپارد. بخشي از او -عميق ترين بخش او- همواره بر کنار و هشيار است."

"عشق براي آن که محقق شود بايد قوانين دنياي ما را زير پا بگذارد. عشق رسواو خلاف قاعده است. جرمي است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پيوستن در ميان فضا مرتکب ميشوند."

"انسان مدرن دوست دارد تظاهر کند که تفکر او بيدار است. اما اين تفکر بيدار مارا به راه هاي پيچاپيچ کابوسي رهنمون شده است که درآن اتاقهاي شکنجه در آينه خِرَد تکراري بي پايان مي يابند. وقتي سر بر آوريم, شايد پي بريم که با چشمان باز خواب مي ديده ايم و خواب ها و روياهاي فرد تحمل ناپذيرند. و آن گاه, شايد, باز ديگر بخواهيم با چشمان بسته خواب ببينيم."

اکتاويو پاز - ديالکتيک تنهايي(از هزارتوي تنهايي)
ترجمه خشايار ديهيمي


تو اين وانفسا همين يه خبر خوش هم غنيمته!

همين يک ساعت پيش مطلع شدم که حجت شريفی و آرش هاشمی بعد از 16 روز بازداشت آزاد شدند.

متن خبر مستندترش رو می تونيد اينجا بخونيد!
تو اين وانفسا همين يه خبر خوش هم غنيمته!
همين يک ساعت پيش مطلع شدم که حجت شريفی و آرش هاشمی بعد از 16 روز بازداشت آزاد شدند.
متن خبر مستندترش رو می تونيد اينجا بخونيد!

۱۳۸۲ مرداد ۳, جمعه



دريغا شيرآهنکوه مردا

که تو بودی

و کوهوار

پيش از آنکه به خاک افتی

نستوه و استوار

مرده بودی


اين جور مواقع، يا بايد به اين جادوی صدا و تصوير لينک داد و يه بار ديگه گفت زنده باد آينه دات ارگ.

يا بايد از خزانه اندوخته شده مايه گذاشت و به اين مطلب لينک داد (به عنوان معدود مطالب آرشيوم که هنوز برام معنی داره و دوستش دارم و حاضرم بهش لينک بدم!)

ولی...

شاملوی عزيز، نمی شه يه گوشه نشست و به آيدا در آينه نگريست، چرا که ابراهيم در آتش است.

شاملوی عزيز، از" مسافر چشم براهی های من" خبری نيست و از آن تلخ تر، "آنکه به در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است"

شاملوی عزيز، حس عاشقانه ها و بلندپروازيهات نيست که امروز ارزشی بزرگتر و والاتر بنام آزادی در بند است.

مگه خودت نگفتی که

تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و

آن نگفتيم

که به کار آيد

چرا که تنها يک سخن

يک سخن در ميانه نبود

-آزادی!


مگه خودت دنيای" بوم و قلم مو و رنگ و شقايق و لب حوض و بشقاب خيار و آگاهی آب"ِ سهراب سپهری رو تو هياهوی اعدام ها و خفقان های دهه چهل زير سوال نمی بردی؟!

مگه به همين دليل نيست که مدتهاست تو اين پوستر، همونی که هميشه تو اتاقم جلوی چشممه، بغ کردی و مثل من منتظری. مثل همه ما منتظری و می گی :

آخرش يه شب

ماه مياد بيرون

از سر اون کوه

بالای دره

روی اين ميدون

رد ميشه خندون

يه شب ماه مياد...


آره، يه شب ماه مياد!

دريغا شيرآهنکوه مردا
که تو بودی
و کوهوار
پيش از آنکه به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی


اين جور مواقع، يا بايد به اين جادوی صدا و تصوير لينک داد و يه بار ديگه گفت زنده باد آينه دات ارگ.
يا بايد از خزانه اندوخته شده مايه گذاشت و به اين مطلب لينک داد (به عنوان معدود مطالب آرشيوم که هنوز برام معنی داره و دوستش دارم و حاضرم بهش لينک بدم!)


ولی...
شاملوی عزيز، نمی شه يه گوشه نشست و به آيدا در آينه نگريست، چرا که ابراهيم در آتش است.
شاملوی عزيز، از" مسافر چشم براهی های من" خبری نيست و از آن تلخ تر، "آنکه به در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است"
شاملوی عزيز، حس عاشقانه ها و بلندپروازيهات نيست که امروز ارزشی بزرگتر و والاتر بنام آزادی در بند است.
مگه خودت نگفتی که
تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
که به کار آيد
چرا که تنها يک سخن
يک سخن در ميانه نبود
-آزادی!


مگه خودت دنيای" بوم و قلم مو و رنگ و شقايق و لب حوض و بشقاب خيار و آگاهی آب"ِ سهراب سپهری رو تو هياهوی اعدام ها و خفقان های دهه چهل زير سوال نمی بردی؟!
مگه به همين دليل نيست که مدتهاست تو اين پوستر، همونی که هميشه تو اتاقم جلوی چشممه، بغ کردی و مثل من منتظری. مثل همه ما منتظری و می گی :

آخرش يه شب
ماه مياد بيرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی اين ميدون
رد ميشه خندون
يه شب ماه مياد...


آره، يه شب ماه مياد!

۱۳۸۲ تیر ۳۱, سه‌شنبه

به نام هيچکس

"اين هم آخر و عاقبت ما , تمام شد به همين سادگی

از سيب زمينی بهتران گفته اند

" هميشه قبل از آنکه فکرش را بکنی فرا ميرسد "

به گمانم بزرگترين دليل تمام اين خرابی ها همين باشه

چه بهتر که خودت تمومش کنی"

متاسفم که اين آخرين نقل قول من از وبلاگ سيب زمينيه!

هيس، علی عسگری و سيب زمينی.

سه تا وبلاگی که احساس خاصی نسبت بهشون داشتم و الان هم فکر می کنم هيچ وبلاگی نمی تونه جاشون رو پر کنه.
به نام هيچکس
"اين هم آخر و عاقبت ما , تمام شد به همين سادگی
از سيب زمينی بهتران گفته اند
" هميشه قبل از آنکه فکرش را بکنی فرا ميرسد "
به گمانم بزرگترين دليل تمام اين خرابی ها همين باشه
چه بهتر که خودت تمومش کنی"

متاسفم که اين آخرين نقل قول من از وبلاگ سيب زمينيه!
هيس، علی عسگری و سيب زمينی.
سه تا وبلاگی که احساس خاصی نسبت بهشون داشتم و الان هم فکر می کنم هيچ وبلاگی نمی تونه جاشون رو پر کنه.
چقدر دلم واسه وبلاگ هيس تنگ شده. هيس رو خاموش کردند، ولی اين دو تای اخير به اختيار خودشون از اينجا رفتند. هر کسی واسه رفتن خودش دليلی داره. هيچ کی رو نمی شه مجبور کرد که اينجا بنويسه. ولی اين دليل نمی شه که من از نبودن اين وبلاگها ناراحت نباشم. به خصوص از ننوشتن آدمهايی که حرفهای تازه ای واسه گفتن دارند.
به هر حال متاسفم!

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست!

از حجت شريفی حرف زدن کار آسونی نيست. به خصوص واسه من که فرصت اينو نداشتم که به هزارتوی روحش سرک بکشم و ارتباطمون باهم فقط از طريق يک دوست مشترک بود.

تو اين دوران استاصال و قحطی صدا در داخل، اين اقدام سمبوليک (و متاسفانه مثل هميشه بيفايده!) بچه ها از خارج کشور می تونه غنيمت باشه. تو دورانی که ما آشناهای درجه دوم از دوستای درجه اولش می پرسيم "چه خبر از حجت؟" و اونها بی خبرتر از ما !

حجت تنها چهره باقی مانده از اون نسل (نسل؟! کاربرد اين کلمه زياد هم بيجا نيست. انگار يک قرن از اون دوران گذشته )بود. نسل آپاچی ها. تنها نسلی که تونست بچه های دانشگاه رو که در بی بخاری و بی توجهی به مسائل سياسی زبانزد بودند، به حرکت دربياره. روزهای گرم و پرشور، تعطيل کردن کلاسها، تريبون های آزاد (که هميشه پرشورترين سخنرانی ها واسه حجت بود. طوری که بعد از اتمام حرفهاش بچه ها بيش از يک دقيقه يکريز براش کف می زدند) تحصن جلوی ابن سيناها، دستها رو حلقه کردن و خوندن سرود "يار دبستانی من" و...

اوووووه. واقعا انگار يک قرن گذشته. نمی دونم چی شد. يعنی هم می دونم و هم نمی دونم. بعد از قلع و قمح تحکيم وحدت ديگه رمقی برای انجمن دانشگاهها نمونده بود. يا شايد وقتی بچه ها کم کم به زندگی دچار می شدند. قسمت دردناکش همين جا بود. وقتی می ديدی بچه های پرشور انجمن، يکی يکی، در واقع دوتا دوتا (!)، سياست رو می بوسيدند و می گذاشتند کنار و پيمان زندگی زناشويی خودشون رو با طعنه ای به آرمانگرايی روی کاغذ نقش می بستند. يه چيز تو مايه های اينکه : "عزيزم، ما رفتيم. بای بای!"

آيا اين تلاطمهای زود گذر چيزی مثل شور و شر جوونی و حتی در مرحله ای نياز به جلب نظر در جنس مخالف نيست؟! که تزريق مصلحت انديشی و آينده نگری به عنوان ارکان زندگی و رسوب تدريجی پس مانده های آرمانها، از جوانهای پرشر و شور ديروز انسانهای محافظه کار فردا رو می سازه. و کدوم انسان عاقلی آغوش گرم و پرحرارت يار را به کوره راه پرتلاطم مبارزه ترجيح می ده؟! چه کسی حاضره پذيرش و بورسيه دانشگاههای اون ور آب رو با کنج زندان انفرادی عوض کنه؟!

و اينطور بود که راه حجت از همه اونها جدا شد تا امروز که ...

اين قسمتهای زندگيه که هميشه ازش می ترسم. هميشه! دچار شدن به زندگی، مرگ آرمانها، مرگ بلندپروازی و تمرين اينکه چطور می شه مثل يک گياه، مثل يک جونور بطور غريزی زندگی کرد!

نه، اشتباه نکنيد. اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست. سالها و سالها، بلکه قرنها و قرنهاست که اين راه مبارزين خودش رو از دست می ده که "روندگان آن اندکند". اصلا شايد بهتر باشه که پيکر آرمان رو با چاقوی عقلانيت شکافت و حلاجی کرد. آرمانهای پوچ و بی ارزش بايد بميرند تا از کنار اونها آرمانهای بزرگتر و با ارزشتر زاده بشند.

اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست، که ستاره پرفروغش تنها، مغرور و بی نياز در بلندای آسمان می درخشد.
اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست!

از حجت شريفی حرف زدن کار آسونی نيست. به خصوص واسه من که فرصت اينو نداشتم که به هزارتوی روحش سرک بکشم و ارتباطمون باهم فقط از طريق يک دوست مشترک بود.
تو اين دوران استاصال و قحطی صدا در داخل، اين اقدام سمبوليک (و متاسفانه مثل هميشه بيفايده!) بچه ها از خارج کشور می تونه غنيمت باشه. تو دورانی که ما آشناهای درجه دوم از دوستای درجه اولش می پرسيم "چه خبر از حجت؟" و اونها بی خبرتر از ما !

حجت تنها چهره باقی مانده از اون نسل (نسل؟! کاربرد اين کلمه زياد هم بيجا نيست. انگار يک قرن از اون دوران گذشته )بود. نسل آپاچی ها. تنها نسلی که تونست بچه های دانشگاه رو که در بی بخاری و بی توجهی به مسائل سياسی زبانزد بودند، به حرکت دربياره. روزهای گرم و پرشور، تعطيل کردن کلاسها، تريبون های آزاد (که هميشه پرشورترين سخنرانی ها واسه حجت بود. طوری که بعد از اتمام حرفهاش بچه ها بيش از يک دقيقه يکريز براش کف می زدند) تحصن جلوی ابن سيناها، دستها رو حلقه کردن و خوندن سرود "يار دبستانی من" و...
اوووووه. واقعا انگار يک قرن گذشته. نمی دونم چی شد. يعنی هم می دونم و هم نمی دونم. بعد از قلع و قمح تحکيم وحدت ديگه رمقی برای انجمن دانشگاهها نمونده بود. يا شايد وقتی بچه ها کم کم به زندگی دچار می شدند. قسمت دردناکش همين جا بود. وقتی می ديدی بچه های پرشور انجمن، يکی يکی، در واقع دوتا دوتا (!)، سياست رو می بوسيدند و می گذاشتند کنار و پيمان زندگی زناشويی خودشون رو با طعنه ای به آرمانگرايی روی کاغذ نقش می بستند. يه چيز تو مايه های اينکه : "عزيزم، ما رفتيم. بای بای!"

آيا اين تلاطمهای زود گذر چيزی مثل شور و شر جوونی و حتی در مرحله ای نياز به جلب نظر در جنس مخالف نيست؟! که تزريق مصلحت انديشی و آينده نگری به عنوان ارکان زندگی و رسوب تدريجی پس مانده های آرمانها، از جوانهای پرشر و شور ديروز انسانهای محافظه کار فردا رو می سازه. و کدوم انسان عاقلی آغوش گرم و پرحرارت يار را به کوره راه پرتلاطم مبارزه ترجيح می ده؟! چه کسی حاضره پذيرش و بورسيه دانشگاههای اون ور آب رو با کنج زندان انفرادی عوض کنه؟!

و اينطور بود که راه حجت از همه اونها جدا شد تا امروز که ...
اين قسمتهای زندگيه که هميشه ازش می ترسم. هميشه! دچار شدن به زندگی، مرگ آرمانها، مرگ بلندپروازی و تمرين اينکه چطور می شه مثل يک گياه، مثل يک جونور بطور غريزی زندگی کرد!

نه، اشتباه نکنيد. اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست. سالها و سالها، بلکه قرنها و قرنهاست که اين راه مبارزين خودش رو از دست می ده که "روندگان آن اندکند". اصلا شايد بهتر باشه که پيکر آرمان رو با چاقوی عقلانيت شکافت و حلاجی کرد. آرمانهای پوچ و بی ارزش بايد بميرند تا از کنار اونها آرمانهای بزرگتر و با ارزشتر زاده بشند.
اين مرثيه ای برای آرمانگرايی نيست، که ستاره پرفروغش تنها، مغرور و بی نياز در بلندای آسمان می درخشد.

۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه

می شه اعتماد به نفس رو پشت چشمهای سرد و بی تفاوت محبوب جا گذاشت.

می شه اعتماد به نفس رو در پای پيکر بی جان دختری آويخته به گور، که" در زندگی هيچ کس عاشقانه به او نگريست"، به خاک سپرد.

می شه اعتماد به نفس رو همراه پايان تلخ و تکراری همه قصه های "بره و گرگ" به بايگانی سپرد.

می شه عاقبت اعتماد به نفس رو در سرنوشت شوم و دردناک "پرومته"، که جسورانه آتش را از خدايان ربود و به ميان آدميان آورد، ديد و عبرت آموخت!

می شه اعتماد به نفس رو در هياهوی زندگی جبری انسان ها گم کرد، انسانهايی که هر چه کاملتر می شوند، تنهاتر می شوند و از هم دورتر.

می شه ....

خيلی چيزها می شه. اعتماد به نفس. می شه خيلی جاها گمش کرد. ولی فقط يک جا بايد دنبالش گشت. فقط يک جا!
می شه اعتماد به نفس رو پشت چشمهای سرد و بی تفاوت محبوب جا گذاشت.
می شه اعتماد به نفس رو در پای پيکر بی جان دختری آويخته به گور، که" در زندگی هيچ کس عاشقانه به او نگريست"، به خاک سپرد.
می شه اعتماد به نفس رو همراه پايان تلخ و تکراری همه قصه های "بره و گرگ" به بايگانی سپرد.
می شه عاقبت اعتماد به نفس رو در سرنوشت شوم و دردناک "پرومته"، که جسورانه آتش را از خدايان ربود و به ميان آدميان آورد، ديد و عبرت آموخت!
می شه اعتماد به نفس رو در هياهوی زندگی جبری انسان ها گم کرد، انسانهايی که هر چه کاملتر می شوند، تنهاتر می شوند و از هم دورتر.
می شه ....


خيلی چيزها می شه. اعتماد به نفس. می شه خيلی جاها گمش کرد. ولی فقط يک جا بايد دنبالش گشت. فقط يک جا!

۱۳۸۲ تیر ۲۰, جمعه

رنجنامه دکتر سروش خطاب به آقای پرزيدنت!

"...نسل حاضر و نسلهای آتی هرگز اين پيام ناخجسته استبداد دينی را از ياد نخواهد برد که: امروز بهترين روزنامه آنست که بسته باشد، بهترين زبان آنست که بريده باشد، بهترين قلم آنست که شکسته باشد، و بهترين متفکر آنست که اصلا نباشد. دانشجو و نماينده ، سياست پيشه و نويسنده همه تاوان استقلال خود را می پردازند و هر کس سر بر آن آستان ندارد آستين را به خون جگر بشويد که نظام ولايت جز مريد مطيع نمی پسندد. امروز جانی تاوان انتقادی است. والله که مرا و هيچ کس را طاقت و رغبت اين اسلام استبدادی نيست. "کافرم من گر از اين شيوه تو ايمان داری"

...متن کامل
رنجنامه دکتر سروش خطاب به آقای پرزيدنت!
"...نسل حاضر و نسلهای آتی هرگز اين پيام ناخجسته استبداد دينی را از ياد نخواهد برد که: امروز بهترين روزنامه آنست که بسته باشد، بهترين زبان آنست که بريده باشد، بهترين قلم آنست که شکسته باشد، و بهترين متفکر آنست که اصلا نباشد. دانشجو و نماينده ، سياست پيشه و نويسنده همه تاوان استقلال خود را می پردازند و هر کس سر بر آن آستان ندارد آستين را به خون جگر بشويد که نظام ولايت جز مريد مطيع نمی پسندد. امروز جانی تاوان انتقادی است. والله که مرا و هيچ کس را طاقت و رغبت اين اسلام استبدادی نيست. "کافرم من گر از اين شيوه تو ايمان داری"
...متن کامل

۱۳۸۲ تیر ۱۷, سه‌شنبه

من، زندگی، کوير و رودخونه...

عمه "شين" هنوز اين داستان دوران کودکی منو با اشتياق واسم تکرار می کنه :

"من و علی دوچرخه داشتيم و ميم دوچرخه نداشت. در عوض موهای لَخت پرکلاغی خوشگلی داشت. ما هميشه سر اين موضوع که کدوممون ميم رو روی ترکش سوار کنه، با هم دعوامون می شد و چون اون دراز لندهور(بخونيد علی!) زورش از من بيشتر بود، بالطبع اکثرا اون متنعم می شد. من هم که نمی تونستم اين اوضاع رو تحمل کنم، لج می کردم. ميومدم خونه، پنجره اتاقم رو می بستم. کتاب داستانهام رو می گذاشتم جلوم و سعی می کردم خودم رو با کتاب "پسرک و سه چرخه اش" سرگرم کنم. فقط هر وقتی سرم رو مياوردم بالا و واسه سايه علی که رو پنجره می افتاد، خط و نشون می کشيدم و تو تنهايی به سايه ميم می گفتم: "من می تونم واست کتاب بخونم. حالا اون لندهور چی؟! فقط بلده از مغازه های اطراف قره قوروت و گوجه سبز بدزده و با اونها خرت کنه!"

جديدا اين قصه تکراری برام معنی ديگه ای داره. می بينم عکس العمل ناخودآگاه من نسبت به زندگی و آدمای اطرافم اين بوده که بجای شنا کردن و همراه شدن با اونها، بيشتر ترجيح می دادم کنار رودخونه بنشينم و از دور نظاره گر باشم.

نگاه بازيگرانه يا تماشاگرانه؟! مسئله اين است ! هر کدوم از اين رويکردها نسبت به زندگی، تلخيها و شيرينيها، آفتها و مزايای خودش رو داره و آدمهای مختلف در شرايط متفاوت بايد تصميم بگيرند که در هر يک از صحنه های بيشمار زندگی تماشاگر باشند يا بازيگر.

و من احساس می کنم نسبت به اين رودخونه بيشتر تماشاگر بودم تا بازيگر. اين شايد تا اندازه ای به روحيات درونگرای من برگرده. اين رفتار تو دوران کودکی فقط از روی ناتوانی توجيه می شد، ولی بعدها يه عامل ديگه اين حس رو تشديد کرد و اون آشنايی با کويريات دکتر شريعتی بود (اجازه بديد درباره اين موضوع بعدا کاملتر صحبت کنم. پس من تا اينجا يه نوشته به اين وبلاگ بدهکار می شم که عنوانش رو می گذارم : "آسيب شناسی کويريات شريعتی")

همين بود که خيلی اوقات از شنا کردن تو رودخونه زندگی با اين دستاويز که چيزی بيشتر از منجلاب تعفن آور نيست، فرار می کردم. به محض اينکه واقعيات زندگی از ايده آلهام فاصله می گرفتند، به خيال خودم از سطح قيل و قالهای روزمره فاصله می گرفتم و بودا وار ژست تماشاگرانه می گرفتم. غافل از اينکه در همون زمان کفتارهای زمينی گرد جنازه بی روح من عروسی بر پا کردند!

همين بود که خيلی اوقات از زندگی فرار می کردم و از اون ياس آورتر اينکه انگار از خودم فرار کرده بودم.

يه نگاه واقعگرايانه به من می گه که تو محيط زندگی من حق گرفتنيه. حتی ساده ترين حق مثل زندگی کردن و نفس کشيدن. اونهايی که حق من و ما رو گرفتند، نمياند با گل و بوسه و لبخند حقمون رو پس بدند. لازمه واسش هزينه بديم. لازمه مبارزه کنيم.

من برای زندگی به دو دست احتياج دارم. يکی پر از کتاب و يکی پر از آهن.(فکر می کنم اين حرفها واسه متهم کردن من به خشونت کمی بيشتر از کافی باشه!!! ولی مهم نيست. ترجيح می دم خشن باشم، ولی احمق و تو سری خور نباشم!)

دارم نگاه بازيگرانه تو زندگی رو تمرين می کنم. تمرين می کنم که لخت بشم و بی پروا بزنم به قلب رودخونه. جاری شدن رو دوست دارم. از موندن و هر چی که بوی موندن می ده، متنفرم. خوشا رفتن. خوشا هميشه رفتن.
اين يک بهانه برای توجيه غيبت 20 روزه نيست. يعنی نبايد باشد!
من، زندگی، کوير و رودخونه...

عمه "شين" هنوز اين داستان دوران کودکی منو با اشتياق واسم تکرار می کنه :
"من و علی دوچرخه داشتيم و ميم دوچرخه نداشت. در عوض موهای لَخت پرکلاغی خوشگلی داشت. ما هميشه سر اين موضوع که کدوممون ميم رو روی ترکش سوار کنه، با هم دعوامون می شد و چون اون دراز لندهور(بخونيد علی!) زورش از من بيشتر بود، بالطبع اکثرا اون متنعم می شد. من هم که نمی تونستم اين اوضاع رو تحمل کنم، لج می کردم. ميومدم خونه، پنجره اتاقم رو می بستم. کتاب داستانهام رو می گذاشتم جلوم و سعی می کردم خودم رو با کتاب "پسرک و سه چرخه اش" سرگرم کنم. فقط هر وقتی سرم رو مياوردم بالا و واسه سايه علی که رو پنجره می افتاد، خط و نشون می کشيدم و تو تنهايی به سايه ميم می گفتم: "من می تونم واست کتاب بخونم. حالا اون لندهور چی؟! فقط بلده از مغازه های اطراف قره قوروت و گوجه سبز بدزده و با اونها خرت کنه!"

جديدا اين قصه تکراری برام معنی ديگه ای داره. می بينم عکس العمل ناخودآگاه من نسبت به زندگی و آدمای اطرافم اين بوده که بجای شنا کردن و همراه شدن با اونها، بيشتر ترجيح می دادم کنار رودخونه بنشينم و از دور نظاره گر باشم.
نگاه بازيگرانه يا تماشاگرانه؟! مسئله اين است ! هر کدوم از اين رويکردها نسبت به زندگی، تلخيها و شيرينيها، آفتها و مزايای خودش رو داره و آدمهای مختلف در شرايط متفاوت بايد تصميم بگيرند که در هر يک از صحنه های بيشمار زندگی تماشاگر باشند يا بازيگر.

و من احساس می کنم نسبت به اين رودخونه بيشتر تماشاگر بودم تا بازيگر. اين شايد تا اندازه ای به روحيات درونگرای من برگرده. اين رفتار تو دوران کودکی فقط از روی ناتوانی توجيه می شد، ولی بعدها يه عامل ديگه اين حس رو تشديد کرد و اون آشنايی با کويريات دکتر شريعتی بود (اجازه بديد درباره اين موضوع بعدا کاملتر صحبت کنم. پس من تا اينجا يه نوشته به اين وبلاگ بدهکار می شم که عنوانش رو می گذارم : "آسيب شناسی کويريات شريعتی")
همين بود که خيلی اوقات از شنا کردن تو رودخونه زندگی با اين دستاويز که چيزی بيشتر از منجلاب تعفن آور نيست، فرار می کردم. به محض اينکه واقعيات زندگی از ايده آلهام فاصله می گرفتند، به خيال خودم از سطح قيل و قالهای روزمره فاصله می گرفتم و بودا وار ژست تماشاگرانه می گرفتم. غافل از اينکه در همون زمان کفتارهای زمينی گرد جنازه بی روح من عروسی بر پا کردند!
همين بود که خيلی اوقات از زندگی فرار می کردم و از اون ياس آورتر اينکه انگار از خودم فرار کرده بودم.

يه نگاه واقعگرايانه به من می گه که تو محيط زندگی من حق گرفتنيه. حتی ساده ترين حق مثل زندگی کردن و نفس کشيدن. اونهايی که حق من و ما رو گرفتند، نمياند با گل و بوسه و لبخند حقمون رو پس بدند. لازمه واسش هزينه بديم. لازمه مبارزه کنيم.
من برای زندگی به دو دست احتياج دارم. يکی پر از کتاب و يکی پر از آهن.(فکر می کنم اين حرفها واسه متهم کردن من به خشونت کمی بيشتر از کافی باشه!!! ولی مهم نيست. ترجيح می دم خشن باشم، ولی احمق و تو سری خور نباشم!)

دارم نگاه بازيگرانه تو زندگی رو تمرين می کنم. تمرين می کنم که لخت بشم و بی پروا بزنم به قلب رودخونه. جاری شدن رو دوست دارم. از موندن و هر چی که بوی موندن می ده، متنفرم. خوشا رفتن. خوشا هميشه رفتن.

نتيجه گيری اخلاقی : اگه يه بار ديگه به اون موقعيت برمی گشتم، يعنی اگه علی همون لندهور زورگو بود، اگه ميم موهاش همون طراوت رو داشت، اگه دل من به همون اندازه کوچولو بود، می رفتم علی رو به عباس آقا بقال لو می دادم، بعدش ميم رو روی ترکم می نشوندم و از کنار پنجره اتاق علی( که حالا واسه ادب شدن توش زندونی شده بود و با حسرت به ما نگاه می کرد)، می گذشتيم و دو تايی واسش زبون در می آورديم :P:P
اين يک بهانه برای توجيه غيبت 20 روزه نيست. يعنی نبايد باشد!