من، زندگی، کوير و رودخونه...
عمه "شين" هنوز اين داستان دوران کودکی منو با اشتياق واسم تکرار می کنه :
"من و علی دوچرخه داشتيم و ميم دوچرخه نداشت. در عوض موهای لَخت پرکلاغی خوشگلی داشت. ما هميشه سر اين موضوع که کدوممون ميم رو روی ترکش سوار کنه، با هم دعوامون می شد و چون اون دراز لندهور(بخونيد علی!) زورش از من بيشتر بود، بالطبع اکثرا اون متنعم می شد. من هم که نمی تونستم اين اوضاع رو تحمل کنم، لج می کردم. ميومدم خونه، پنجره اتاقم رو می بستم. کتاب داستانهام رو می گذاشتم جلوم و سعی می کردم خودم رو با کتاب "پسرک و سه چرخه اش" سرگرم کنم. فقط هر وقتی سرم رو مياوردم بالا و واسه سايه علی که رو پنجره می افتاد، خط و نشون می کشيدم و تو تنهايی به سايه ميم می گفتم: "من می تونم واست کتاب بخونم. حالا اون لندهور چی؟! فقط بلده از مغازه های اطراف قره قوروت و گوجه سبز بدزده و با اونها خرت کنه!"
جديدا اين قصه تکراری برام معنی ديگه ای داره. می بينم عکس العمل ناخودآگاه من نسبت به زندگی و آدمای اطرافم اين بوده که بجای شنا کردن و همراه شدن با اونها، بيشتر ترجيح می دادم کنار رودخونه بنشينم و از دور نظاره گر باشم.
نگاه بازيگرانه يا تماشاگرانه؟! مسئله اين است ! هر کدوم از اين رويکردها نسبت به زندگی، تلخيها و شيرينيها، آفتها و مزايای خودش رو داره و آدمهای مختلف در شرايط متفاوت بايد تصميم بگيرند که در هر يک از صحنه های بيشمار زندگی تماشاگر باشند يا بازيگر.
و من احساس می کنم نسبت به اين رودخونه بيشتر تماشاگر بودم تا بازيگر. اين شايد تا اندازه ای به روحيات درونگرای من برگرده. اين رفتار تو دوران کودکی فقط از روی ناتوانی توجيه می شد، ولی بعدها يه عامل ديگه اين حس رو تشديد کرد و اون آشنايی با کويريات دکتر شريعتی بود (اجازه بديد درباره اين موضوع بعدا کاملتر صحبت کنم. پس من تا اينجا يه نوشته به اين وبلاگ بدهکار می شم که عنوانش رو می گذارم : "آسيب شناسی کويريات شريعتی")
همين بود که خيلی اوقات از شنا کردن تو رودخونه زندگی با اين دستاويز که چيزی بيشتر از منجلاب تعفن آور نيست، فرار می کردم. به محض اينکه واقعيات زندگی از ايده آلهام فاصله می گرفتند، به خيال خودم از سطح قيل و قالهای روزمره فاصله می گرفتم و بودا وار ژست تماشاگرانه می گرفتم. غافل از اينکه در همون زمان کفتارهای زمينی گرد جنازه بی روح من عروسی بر پا کردند!
همين بود که خيلی اوقات از زندگی فرار می کردم و از اون ياس آورتر اينکه انگار از خودم فرار کرده بودم.
يه نگاه واقعگرايانه به من می گه که تو محيط زندگی من حق گرفتنيه. حتی ساده ترين حق مثل زندگی کردن و نفس کشيدن. اونهايی که حق من و ما رو گرفتند، نمياند با گل و بوسه و لبخند حقمون رو پس بدند. لازمه واسش هزينه بديم. لازمه مبارزه کنيم.
من برای زندگی به دو دست احتياج دارم. يکی پر از کتاب و يکی پر از آهن.(فکر می کنم اين حرفها واسه متهم کردن من به خشونت کمی بيشتر از کافی باشه!!! ولی مهم نيست. ترجيح می دم خشن باشم، ولی احمق و تو سری خور نباشم!)
دارم نگاه بازيگرانه تو زندگی رو تمرين می کنم. تمرين می کنم که لخت بشم و بی پروا بزنم به قلب رودخونه. جاری شدن رو دوست دارم. از موندن و هر چی که بوی موندن می ده، متنفرم. خوشا رفتن. خوشا هميشه رفتن.
نتيجه گيری اخلاقی : اگه يه بار ديگه به اون موقعيت برمی گشتم، يعنی اگه علی همون لندهور زورگو بود، اگه ميم موهاش همون طراوت رو داشت، اگه دل من به همون اندازه کوچولو بود، می رفتم علی رو به عباس آقا بقال لو می دادم، بعدش ميم رو روی ترکم می نشوندم و از کنار پنجره اتاق علی( که حالا واسه ادب شدن توش زندونی شده بود و با حسرت به ما نگاه می کرد)، می گذشتيم و دو تايی واسش زبون در می آورديم :P:P