۱۳۸۲ مرداد ۳, جمعه



دريغا شيرآهنکوه مردا

که تو بودی

و کوهوار

پيش از آنکه به خاک افتی

نستوه و استوار

مرده بودی


اين جور مواقع، يا بايد به اين جادوی صدا و تصوير لينک داد و يه بار ديگه گفت زنده باد آينه دات ارگ.

يا بايد از خزانه اندوخته شده مايه گذاشت و به اين مطلب لينک داد (به عنوان معدود مطالب آرشيوم که هنوز برام معنی داره و دوستش دارم و حاضرم بهش لينک بدم!)

ولی...

شاملوی عزيز، نمی شه يه گوشه نشست و به آيدا در آينه نگريست، چرا که ابراهيم در آتش است.

شاملوی عزيز، از" مسافر چشم براهی های من" خبری نيست و از آن تلخ تر، "آنکه به در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است"

شاملوی عزيز، حس عاشقانه ها و بلندپروازيهات نيست که امروز ارزشی بزرگتر و والاتر بنام آزادی در بند است.

مگه خودت نگفتی که

تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و

آن نگفتيم

که به کار آيد

چرا که تنها يک سخن

يک سخن در ميانه نبود

-آزادی!


مگه خودت دنيای" بوم و قلم مو و رنگ و شقايق و لب حوض و بشقاب خيار و آگاهی آب"ِ سهراب سپهری رو تو هياهوی اعدام ها و خفقان های دهه چهل زير سوال نمی بردی؟!

مگه به همين دليل نيست که مدتهاست تو اين پوستر، همونی که هميشه تو اتاقم جلوی چشممه، بغ کردی و مثل من منتظری. مثل همه ما منتظری و می گی :

آخرش يه شب

ماه مياد بيرون

از سر اون کوه

بالای دره

روی اين ميدون

رد ميشه خندون

يه شب ماه مياد...


آره، يه شب ماه مياد!