برای يک روز هم که شده، ساعت زنگ دار را غافلگير کنيد و ناگهان چشم بگشاييد و کابوسهای مزخرف ديشب را در زباله دان ذهنتان پرتاب کنيد و روياهای منجمدشده را از صندوقخانه قلبتان بيرون آوريد و آنها را در مقابل نور خورشيد پهن کنيد، چه بسا يخشان تا بهار باز شود.
عينک های کهنه آقای فیلسوف شاکیان را عوض کنيد و از او بخواهيد تا به هنگام قدم زدن، بجای سيگار کشيدن شراب بنوشد و پنجره اتاقش را بگشاید و بجای تئوری بافتن از زندگی، کمی هوای تازه استشمام کند.
به فقر و بی عدالتی و خشونت فکر نکنید و دنيای بیرحم وانفسا را فراموش کنید و به واقعيت هایی که نمی توانيد تغيير دهيد، نيانديشيد و بر سر مزار خدا حاضر شويد و برایش فاتحه ای بخوانيد و چه بسا او را ببخشيد!
به این زندانبان زهرمار بخورانيد و مرغ دلتان را برای يک روز از قفس آزاد کنید و تفالی به موزیک های جاودانه خود بزنید، چه بسا فال به Schindler’s List افتد. وانگه آن را دوباره نفس بکشيد و ببينيد زندگی از پشت دريچه نمناک چشمها چه سبک می شود.
کمی هم دچار توهم شويد و گاهی او را آنطور که دوست داريد ببينيد و دروغهایش را وقتی که او زیبا می شود و با هیجان خود را ابراز می کند، باور کنيد و از انتهای راه آنقدر نترسيد.
خودتان را تحویل بگيريد و چه بسا برای خود تولد هم بگيريد و اعداد را در خماری بگذاريد و به دنيا اعلام کنيد که هيچ وقت تا بدين حد احساس جوانی و تازگی نمی کرده ايد.