۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ک.ه.ر.ی.ز.ک

جاده ای که شما را به سمت فرودگاه امام می برد، به شما فرصت می دهد که روی صندلی عقب بنشینید و همه شادیها و غمها، همه ترسها و امیدها، همه این خداحافظ گفتن ها و به امید دیدار ماندن ها، همه چه زود تمام شدن ها و دوباره تنها شدن ها، همه تلنگر قوی ماندن ها، و همه خاطره های ناتمام را برای خود مرور کنید. بعد ناگهان به یک خروجی می رسید که رویش نوشته کهریزک. بعد یک بی رحمی، خشونت، و وحشتی در این کلمه نهفته است که بی اختیار شما را می شکند. از درون. مثل خنجری است که از بیرون می خورید وقتی که دارید با ضعفهای درونتان کشمکش می کنید. بعد ناگهان خالی می شوید. بغضتان در نطفه خفه می شود. بعد به این فکر می کنید اگر خانواده یکی از قربانیان کهریزک در همین حال بخواهد وطنش را ترک کند و ناگهان با این تابلو مواجه شود، به چه حالی می افتد؟ بعد یادتان می آید که در چه دنیای وحشی ای زندگی می کنید و غمهای خودتان را فراموش می کنید. خوبیش این است که تا روشناییهای فرودگاه فرصت دارید که همان نقاب آدم آهنی را روی صورتتان نقاشی کنید و در هیاهوی فرودگاه منکر همه چیز شوید.