۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

ما فاتحان شهرهای رفته بر فاکیم آیا؟!

بالاخره بعد از سه ساعت و نیم از من خواستند که بروم بیرون، در را بستند و حتی کرکره ها را هم تاریک کردند.

من داشتم قدم می زدم و فکر نمی کردم بیشتر از 10 دقیقه طول بکشد. نمی دانم از کجا بود که شروع کردم به سبک سنگین کردن. به اینکه در این سالها، چه را با چه معامله کرده ام.

نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن چند شب ماراتن اوائل ژانویه امسال افتادم که شب تا صبح در آزمایشگاه کار می کردم و هر چند وقت یکبار که خواب داشت به چشمها مستولی می شد، بی اختیار خیره می شدم به عکس ه. روی میز کارم و خنده اش انگار روشنم می کرد، و بعد فکر می کردم چه زود شیرینی کودکانه اش دارد می گذرد و من انگار هیچ سهمی از آن ندارم.

بعد نمی دانم چرا محیط کسالت آور و خشکِ کاری این سالها جلوی چشمم آمد. محیط دانشجویی تقریبا گه مهندسی، از همان اوائل دوران لیسانس، وقتی نود درصد بچه های آن محیط را برای معاشرت آدمهای جالبی ندانی، و بعد پایت را از ایران بگذاری بیرون و بیایی گوشه یه گرد اسکول، و بعد فکر کن بعضی از چیزهای غیرقابل تحمل در فاکتور چند ضرب بشود و گزینه هایت برای یک رابطه به اپسیلون میل کند.

من نمی دانم چرا وجودم پر شده بود از حسرت همه روزهای هیجان انگیزی که در این مسیر خواه ناخواه از تو دریغ می شود. حسرت همه لحظه هایی که می شد کار کرد و زندگی، توامان! آه، حداقل تا حدی دوشادوش! آدمهایی که هنر می خوانند، معماری، علوم اجتماعی و حتی پزشکی. من فکر می کنم هیچ چیز به اندازه پشت صحنه صنعت و تکنولوژی بودن با زندگی بیگانه نیست. حتی گورکن ها بیشتر از ما مجبورند زندگی را (حالا تو بگو برادرش مرگ را) لمس کنند!

من قدم می زدم و داشتم به یکی از حسرتها بزرگ زندگیم فکر می کردم. نواختن پیانو، که سالهاست منتظر فرصتی هستم که بروم دنبالش. و فکر کنم هیچ چیز به اندازه این مسیر تحصیلی دستش به خون این آرزوی من آلوده نباشد. متهم ردیف اول، در لحظاتی که حین گوش کردن به یک آهنگ انگار تک تک سلولهای بدنم علیه او به دادخواهی برمی خیزند.

من حتی اگر بیشتر وقت داشتم، شاید به جای خالی خیلی از نوشته ها در این وبلاگ فکر می کردم. به شبهایی که از یه حس، از یه خیال پر بودم و دوست داشتم بنویسم، ولی با تهدید برنامه کاری فردا کلمات را در نطفه خفه کردم/شدند.

من نمی دانم چرا در آن لحظات سوگوار همه هوای آزادی شدم که می شد در فضای بیرون نفس کشید و با هوای عبوس مسقف عوض شد. می توانست همآغوشی باشد و با زبان الکن چت تلف شد. می توانست هم آوازی در خیابان باشد و با هدفونهای گوش آزار به زنجیر کشیده شد. می توانست یک داستان واقعی هیجان انگیز، از شجاعت و شیطنت و شیدایی باشد و حالا قرار است تا چند ما دیگر بر صفحات یک تز دکترا نقش ببندد و به کنج خاک گرفته قفسه های یک کتابخانه برود.

قرار نبود انتظارم زیاد شود، شاید اگر سی دقیقه طول نمی کشید، من این همه فرصت خیالبافی و فاصله گرفتن از فضا را پیدا نمی کردم و با صدای تبریک گفتن های اساتید خیلی زود به آنجا بر می گشتم. ولی در آن شرایط، و در آن ملغمه ای از شادی و امید و خستگی و پوچی که به آن دچار شده بودم ( و انگار آرزوی موفقیت قبل از امتحان تو اثرش را از دست داده باشد)، بیش از هر چیز آغوشت را کم داشتم تا مرا از این همه خلا نجات بدهد.