۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

اینجا دورستان است، پشت صحنه زندگی

از بلایای زندگی Graduate Studies یکی هم این باشد که بعد از مدتی به جایی می رساندت که مجبور به پیروی از هیچ روتین خاصی نیستی. جز آن یک روز در هفته که با سوپروايزر گرامی جلسه داری، بقیه روزها از آن خودت هستی. و این آزادی تحمل ناپذیر هستی در زمان بیدار شدن از خواب بیشتر به چشم می زند، وقتی تنها محرک برای بیدارشدن همانا قرار است شوق زندگی باشد و نه هیچ اجبار خارجی دیگری. کاش می شد جدال رویاهایم را در آن دقایق ( و بعضا ساعتهای )ی که در برزخی بین خواب و بیداری می گذرد، ثبت کرد. همان کشمکشی که مرا از یک کالبد یخ زده به یک آدم حریص تبدیل می کند که می خواهد شیره زندگی را بمکد. بعد عشقم بود از آن فیلمی بسازم و تحت عنوان "Eternal sunshine of the frozen mind" اکران کنم.
***
بعضی کیفها و خوشبختیها خیالی اش یا معنی ندارد، یا از حد که بگذرند مثل سرطان به جان آدمیزاد می افتند. با ابراز عشق و ارادت به خیالبافی، به عنوان دردانه تواناییهای آدمیزاد، به پاس همه خدماتی که در تکامل و بقا آدمی در این دنیای وحشی داشته اند، یک جایی هم لازم است که همانند استاد جوان "شبهای روشن" همه کتابهای کتابخانه ات را، که گویی حصار ضخیمی بین دنیای خیالی ایده الت و زندگی واقعی انداخته اند، آب کنی برود. همینطور سرد و خشن و کاسبکارانه. باشد که ما هم در انتهای اکران فیلم در این گوشه دنیا قیام نموده و به جهانیان اعلام کنیم که با این کار استاد خیلی حال کردیم.
***
در بین این همه ویدئوی آماتور که از گوشه و کنار زندگی غیررسمی آدمها در شبکه های اجتماعی رد و بدل می شود، یکی هم باید پیدا بشود از اجرای بینظیر این پسرک از آهنگ "دیگه دیره"، با آن چهره کمی سبزه، یقه ی باز و بافت آجری پشت صحنه، که انگار با همان تک بیت "تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت" نفس آدم را در سینه حبس می کند، و تا آن "دلم آروم نمی گیره" لرزان آخرش رهایت نمی کند. خواستیم بگوییم ناز نفست لوطی!
***
آدمها برای روزها و شبهایی که حیات پریش می شوند، سوندترک های آرام بی فراز و فرود خودشان را می خواهند. نوشیدنیهای سبک خودشان را می خواهند که ذهن چرااندیش را موقتا از مدار زندگی خارج کند. آدم های آندرستندینگ آرام بخش خودشان را می خواهند که بفهمند زمان بهترین روش درمانی برای دفع رسوبات ناخواسته زندگی است.  نقل قولها و فلسفه زندگی ویژه خودشان را می خواهند، از آنها که بشود با آن جهانی به وسعت همه این هیاهوها، از اگزیستانسیالیسم تا مذهب، از خیابانهای پرحادثه تهران تا شهری بی حادثه در این گوشه دنیا، از شیطنت های عشق تا رخوت تنهایی را گوریل انگوری وار بلعید و بعد به نشانه تکذیب لبخندی حکیمانه به دنیا تحویل داد.
***
زمستان از راه می رسد، و پاییز را به جرم تشویش خاطرات شهروندان از روی بلندترین درخت شهر به دار می آویزد. زمستان از راه می رسد، بی مقدمه و با کوله باری از برف، تا دوباره یادآوری کند که
برف اول فقط یه خاطره است،
برف بعدی هماره فاجعه است،
ای وایِ من، این برف همیشه در مراجعه است!