Zoom in, Zoom out
+ترافيک باز هم با خود درگير شده است و دهها ماشين می خواهند ميانجی شوند!
+باران به شيشه کناری اتومبيل می کوبد.
+ و تابلوی سردری که سعی می کند به چشم بيايد
+ و اسمی که زمانی برايت ابهت داشت، در ميان آبی مبهم آن می درخشد.
+ و نرده های بلند اطراف و در کوچکی که وارد شدن به آن را سخت می کند
+ و جمعيتی که با اضطراب و عطش به سمت کلاسهای درس می روند
+ و کلاسهای درسی که نظمشان با هيچ حادثه طبيعی(و حتی غيرطبيعی) مختل نمی شود
+ يک کلاس، يک استاد، يک وايت برد، يک صدا، تعدادی نيمکت و کمی که دقيق تر می شوی، تعدادی مستمع
+ نيم ساعت است که در اختفا قلمی در دستی می لغزد تا چهره ای را روی نيمکت حک کند
+ صورت، پيشانی، موها، مقنعه، چشم، ابرو، بينی، ...
نوک قلم می شکند
- تصوير ناتمام می ماند. بدون داشتن لبی برای حرف زدن.
- استاد هنوز يگانه سخنگوی کلاس است
- کلاس کم کم بين ساختمانهای قرمز آجری گم می شود
- خارج شدن از در به اندازه وارد شدن به آن مشکل است
- و اسمی که در آن آبی مبهم گم می شود
- و تابلويی که حالا به اندازه حاشيه پنجره کوچک شده است
- و ترافيک که حالا با لبخند ماشينها را به سمت جلو هدايت می کند
- و باران که غبار خاطرات باقيمانده روی شيشه را می شويد.
Cut, even if the number of Zoom in's, Zoom out's are not balanced!
۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه
Zoom in, Zoom out
+ترافيک باز هم با خود درگير شده است و دهها ماشين می خواهند ميانجی شوند!
+باران به شيشه کناری اتومبيل می کوبد.
+ و تابلوی سردری که سعی می کند به چشم بيايد
+ و اسمی که زمانی برايت ابهت داشت، در ميان آبی مبهم آن می درخشد.
+ و نرده های بلند اطراف و در کوچکی که وارد شدن به آن را سخت می کند
+ و جمعيتی که با اضطراب و عطش به سمت کلاسهای درس می روند
+ و کلاسهای درسی که نظمشان با هيچ حادثه طبيعی(و حتی غيرطبيعی) مختل نمی شود
+ يک کلاس، يک استاد، يک وايت برد، يک صدا، تعدادی نيمکت و کمی که دقيق تر می شوی، تعدادی مستمع
+ نيم ساعت است که در اختفا قلمی در دستی می لغزد تا چهره ای را روی نيمکت حک کند
+ صورت، پيشانی، موها، مقنعه، چشم، ابرو، بينی، ...
نوک قلم می شکند
- تصوير ناتمام می ماند. بدون داشتن لبی برای حرف زدن.
- استاد هنوز يگانه سخنگوی کلاس است
- کلاس کم کم بين ساختمانهای قرمز آجری گم می شود
- خارج شدن از در به اندازه وارد شدن به آن مشکل است
- و اسمی که در آن آبی مبهم گم می شود
- و تابلويی که حالا به اندازه حاشيه پنجره کوچک شده است
- و ترافيک که حالا با لبخند ماشينها را به سمت جلو هدايت می کند
- و باران که غبار خاطرات باقيمانده روی شيشه را می شويد.
Cut, even if the number of Zoom in's, Zoom out's are not balanced!
+ترافيک باز هم با خود درگير شده است و دهها ماشين می خواهند ميانجی شوند!
+باران به شيشه کناری اتومبيل می کوبد.
+ و تابلوی سردری که سعی می کند به چشم بيايد
+ و اسمی که زمانی برايت ابهت داشت، در ميان آبی مبهم آن می درخشد.
+ و نرده های بلند اطراف و در کوچکی که وارد شدن به آن را سخت می کند
+ و جمعيتی که با اضطراب و عطش به سمت کلاسهای درس می روند
+ و کلاسهای درسی که نظمشان با هيچ حادثه طبيعی(و حتی غيرطبيعی) مختل نمی شود
+ يک کلاس، يک استاد، يک وايت برد، يک صدا، تعدادی نيمکت و کمی که دقيق تر می شوی، تعدادی مستمع
+ نيم ساعت است که در اختفا قلمی در دستی می لغزد تا چهره ای را روی نيمکت حک کند
+ صورت، پيشانی، موها، مقنعه، چشم، ابرو، بينی، ...
نوک قلم می شکند
- تصوير ناتمام می ماند. بدون داشتن لبی برای حرف زدن.
- استاد هنوز يگانه سخنگوی کلاس است
- کلاس کم کم بين ساختمانهای قرمز آجری گم می شود
- خارج شدن از در به اندازه وارد شدن به آن مشکل است
- و اسمی که در آن آبی مبهم گم می شود
- و تابلويی که حالا به اندازه حاشيه پنجره کوچک شده است
- و ترافيک که حالا با لبخند ماشينها را به سمت جلو هدايت می کند
- و باران که غبار خاطرات باقيمانده روی شيشه را می شويد.
Cut, even if the number of Zoom in's, Zoom out's are not balanced!
۱۳۸۲ آذر ۳, دوشنبه
Here I am,... Will you send me an angel?
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
Here I am,... Will you send me an angel?
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه
برای آنان که عشقشان زندگی است
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه. آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه. آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
برای آنان که عشقشان زندگی است
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند. و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند. و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
۱۳۸۲ آبان ۱۳, سهشنبه
گريز
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فریفت. دستانش را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپرد تا او را به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشت. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کرد زانوانش پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، او از شيمی متنفر بود و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانش را به سمت پنجره برمی گرداند. او را می بيند و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خواند :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايش نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که او در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت استم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارش را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.
Show must go on by Queen -
Download - 569k
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فریفت. دستانش را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپرد تا او را به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشت. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کرد زانوانش پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، او از شيمی متنفر بود و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانش را به سمت پنجره برمی گرداند. او را می بيند و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خواند :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايش نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که او در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت استم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارش را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.
Download - 569k
گريز
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فريفتم. دستانم را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپردم تا مرا به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشتی. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کردی زانوانت پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، من از شيمی متنفرم و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانم را به سمت پنجره برمی گردانم. او را می بينم و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خوانم :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
به ياد دارم که روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايم نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که من در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت هستم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارم را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فريفتم. دستانم را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپردم تا مرا به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشتی. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کردی زانوانت پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، من از شيمی متنفرم و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانم را به سمت پنجره برمی گردانم. او را می بينم و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خوانم :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
به ياد دارم که روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايم نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که من در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت هستم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارم را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.