نمی دونم اصولا نسبت به کار روزمره (که واسه اون تعهدی نسبت به يک شخص غير از خود داريد)که کم کم به يک نظم طاقت فرسا در زندگی تبديل ميشه ،چه احساسی داريد و چگونه با اون کتار می آييد؟
در دنيای جديد آدم هر چند بخواد آزاد و وحشی زندگی کنه ،بسختی می تونه بدون کنار اومدن باهاش از "غم نان"فارغ بشه.ولی برای شخص من اين موضوع علاوه بر فلسفه وجوديش ،که لزوم آن را در زندگی خود پذيرفته ام، ازجهت ديگری هم قابل توجه هست. اينکه يک آدم چندبعدی(که روح سرگردانش دائما می خواد از اين زندان "نظم و سقف و تکرار" که اسمشو زندگی گذاشتند ،فرار کنه )چه جوری بايد خودشو به ميز کارش بچسبونه و کار کنه؟
ما که کلي واسه خودمون لالايی خونده بوديم که آره بابا ،کار high class می کنيم ،تو زندگی خشن ترين چيزی که لمس می کنيم دکمه های keyboard هه ،تازه می تونيم همزمان با کار mp3 هم گوش بديم .به به! ولی انگار اين امکانات رفاهی هم بلای جون ما شده. امروز هرچی سعی کردم به زور Favorite Music هام خودم رو به ميز کارم بچسبونم ،نشد که نشد.از Chris de burgh به گوگوش ،از گوگوش به Scorpion ،از Scorpion به Metallica ،نمی دونم .فکر کنم تو اين 7 ،8 ساعت کاريم، در مجموع 30 خط کد هم ننوشتم.