۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

تو آخرین طبیبی

قبل از تو؟ من کم کم داشتم از عشق در خارج از حیطه نوشته‌ها و بیرون از مرز خیال ناامید میشدم. من از این همه داستان ناتمام که برایم یادآور آدم‌های نامرتبط یا شرایط نامناسب بود خسته بودم و دیگر فکر نمیکردم بتوانم دل‌ به هیچ داستانی بدهم.  من داشتم برای شروع دوباره سنگین و سنگین تر میشدم. من داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که بعضی‌ از آدم‌ها مشکل سازگاری دارند، و من یکی‌ از آن‌ها هستم. انگار یک روز دیگر را نمی‌توانستم با سعی‌ نافرجام  برای بودن با آدمی‌ که قلبم را به تپش وا نمیدارد و غرورم را ارضا نمیکند یا تلاش مشمئز کننده برای وانمود کردن آدمی‌ که نیستم، سپری کنم.

وقتی‌ اومدی؟ حدیث مکرّر مواجه من با زندگی‌،  به خصوص در مواقعی که به حساب خودم دست زندگی‌ را خوانده بودم و تکلیفم را با آن مشخص کرده بودم و حاضر نبودم وارد داستان تکراری دیگری شوم، درس مشابهی بوده است: "اینکه زندگی‌ از من بزرگتر است". این بار هم، من به طرز غریبی وارد داستانی شدم که در آن نه "زمان" با من یار بود و نه "مکان". ولی‌ در آنسو، ناگاه زندگی‌ بهترین چهره خود را به من نشان داد. انگار عشق از خواب آمده باشد و مرا با خود آشتی‌ داده باشد، و من بعد مدت‌ها چهره جدیدی از خودم را میدیدم که از چیزی نمی‌‌هراسد، انگار به غرور گذشته رسیده باشد. میتواند در داستان خود غرق شود و از آن لذت ببرد. میتواند با همه نا‌آرامی‌های درونش، آغوش امنی‌ باشد برای دیگری. انگار به "بهترین" خودش نزدیک شده باشد.

حالا؟ این وبلاگ دارد به ۱۰ سالگی نزدیک میشود. یک چیز که در باره این وبلاگ نمی‌‌پسندم این بوده که نوشته‌ها خیلی‌ اوقات از وقایع  زند‌گیم‌ عقب بوده اند. از عاشقیت ها، از دوری ها، از فراز‌ها و فرود ها. این بار می‌خواهم به پاس کاملترین عشقی‌ که در زندگی‌ پرورده ام، و خطاب به کسی‌ که در مقابلش می‌توانم خودم باشم، چه در دنیای واقعی و چه از ورای این نوشته ها، به موقع و در بطن ماجرا بگویم "دوستت دارم".

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

ما فاتحان شهرهای رفته بر فاکیم آیا؟!

بالاخره بعد از سه ساعت و نیم از من خواستند که بروم بیرون، در را بستند و حتی کرکره ها را هم تاریک کردند.

من داشتم قدم می زدم و فکر نمی کردم بیشتر از 10 دقیقه طول بکشد. نمی دانم از کجا بود که شروع کردم به سبک سنگین کردن. به اینکه در این سالها، چه را با چه معامله کرده ام.

نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن چند شب ماراتن اوائل ژانویه امسال افتادم که شب تا صبح در آزمایشگاه کار می کردم و هر چند وقت یکبار که خواب داشت به چشمها مستولی می شد، بی اختیار خیره می شدم به عکس ه. روی میز کارم و خنده اش انگار روشنم می کرد، و بعد فکر می کردم چه زود شیرینی کودکانه اش دارد می گذرد و من انگار هیچ سهمی از آن ندارم.

بعد نمی دانم چرا محیط کسالت آور و خشکِ کاری این سالها جلوی چشمم آمد. محیط دانشجویی تقریبا گه مهندسی، از همان اوائل دوران لیسانس، وقتی نود درصد بچه های آن محیط را برای معاشرت آدمهای جالبی ندانی، و بعد پایت را از ایران بگذاری بیرون و بیایی گوشه یه گرد اسکول، و بعد فکر کن بعضی از چیزهای غیرقابل تحمل در فاکتور چند ضرب بشود و گزینه هایت برای یک رابطه به اپسیلون میل کند.

من نمی دانم چرا وجودم پر شده بود از حسرت همه روزهای هیجان انگیزی که در این مسیر خواه ناخواه از تو دریغ می شود. حسرت همه لحظه هایی که می شد کار کرد و زندگی، توامان! آه، حداقل تا حدی دوشادوش! آدمهایی که هنر می خوانند، معماری، علوم اجتماعی و حتی پزشکی. من فکر می کنم هیچ چیز به اندازه پشت صحنه صنعت و تکنولوژی بودن با زندگی بیگانه نیست. حتی گورکن ها بیشتر از ما مجبورند زندگی را (حالا تو بگو برادرش مرگ را) لمس کنند!

من قدم می زدم و داشتم به یکی از حسرتها بزرگ زندگیم فکر می کردم. نواختن پیانو، که سالهاست منتظر فرصتی هستم که بروم دنبالش. و فکر کنم هیچ چیز به اندازه این مسیر تحصیلی دستش به خون این آرزوی من آلوده نباشد. متهم ردیف اول، در لحظاتی که حین گوش کردن به یک آهنگ انگار تک تک سلولهای بدنم علیه او به دادخواهی برمی خیزند.

من حتی اگر بیشتر وقت داشتم، شاید به جای خالی خیلی از نوشته ها در این وبلاگ فکر می کردم. به شبهایی که از یه حس، از یه خیال پر بودم و دوست داشتم بنویسم، ولی با تهدید برنامه کاری فردا کلمات را در نطفه خفه کردم/شدند.

من نمی دانم چرا در آن لحظات سوگوار همه هوای آزادی شدم که می شد در فضای بیرون نفس کشید و با هوای عبوس مسقف عوض شد. می توانست همآغوشی باشد و با زبان الکن چت تلف شد. می توانست هم آوازی در خیابان باشد و با هدفونهای گوش آزار به زنجیر کشیده شد. می توانست یک داستان واقعی هیجان انگیز، از شجاعت و شیطنت و شیدایی باشد و حالا قرار است تا چند ما دیگر بر صفحات یک تز دکترا نقش ببندد و به کنج خاک گرفته قفسه های یک کتابخانه برود.

قرار نبود انتظارم زیاد شود، شاید اگر سی دقیقه طول نمی کشید، من این همه فرصت خیالبافی و فاصله گرفتن از فضا را پیدا نمی کردم و با صدای تبریک گفتن های اساتید خیلی زود به آنجا بر می گشتم. ولی در آن شرایط، و در آن ملغمه ای از شادی و امید و خستگی و پوچی که به آن دچار شده بودم ( و انگار آرزوی موفقیت قبل از امتحان تو اثرش را از دست داده باشد)، بیش از هر چیز آغوشت را کم داشتم تا مرا از این همه خلا نجات بدهد.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

A wandering mind is an unhappy mind

تخیل و سرگردانی مد عادی فعالیت مغزی آدمیزاد را تشکیل می دهد. این را اخیرا محققین روانشناس دانشگاه هاروارد نشان داده اند. آدمها بطور متوسط 46.9 زمان بیداری خود را به چیزی غیر از آنچه انجام می دهند،  فکر می کنند و این تخیل گرایی نتیجه اش اغلب ناراحتی است. علاوه بر این، تحقیقات آنها نشان می دهد که این تخیل گرایی علت ناراحتی است، و نه نتیجه آن. در این میان س.ک.س تنها استثناست که گویا جای تخیل اضافه ای را باقی نمی گذارد (مِیکس سِنس!) مثلا نتایج گویای این واقعیت است که آدمها بیشترین احساس شادمانی را در هنگام س.ک.س ، فعالیت ورزشی و صحبت کردن دارند، و کمترین میزان شادمانی هم به زمان استراحت، کار، و استفاده از کامپیوتر (دامن ایت!) تعلق دارد.

ولی مشخص نیست این توانایی چرا در آدمیزاد به این صورت توسعه یافته است، به خصوص که نتیجه خیلی از اوقات چیزی جز ناراحتی نیست؛ و دوم اینکه چرا آدمها از چنین توانایی ذهنی نمی توانند در جهت شاد کردن خودشان استفاده کنند. شاید بتوان تخیل گرایی را به طبع ایده آلیست آدمها ربط داد، که می خواهند از هر لحظه، نهایت آن را بچشند و چون خیلی از اوقات چنین چیزی امکان پذیر نیست، به خیال خود پناه می برند و سعی می کنند آن را در ذهن خود جستجو کنند. و در اینجاست که دچار نوستالژی گذشته، تهی بودن لحظه جاری و یا غیرقطعی بودن آینده می شوند، که احتمالا نمی تواند برایشان شادی به ارمغان بیاورد. این تحقیقات دارد نشان می دهد که بلندپروازی و عدم رضایت آدم از حال برایش هزینه های خیلی ملموس عاطفی دارد، طوری که می توان آن را در واحد زمان اندازه گرفت و چه بسا نتایج را در چشمش فرو کرد!

به جمع آدمها که نگاه کنیم، بیشتر اوقات شادترین شان آنهایی هستند که دارند لحظه را زندگی می کنند؛ در آن غرق شده اند؛ و به احتمال زیاد حال بقیه را می توان از روی فاصله شان از لحظه توضیح داد. خوب است که آدمها بدانند تخیل گرایی چیز عجیبی نیست و بقیه هم تا حد زیادی مثل خودشان هستند. خوب است که بدانیم شادی در همان لحظه نهفته است، هر چند کوچک، و اگر خواستیم شادی لحظه را به خوشبختی بزرگتر دورترها بفروشیم و یا اصلا لحظه را قابل زندگی کردن ندانستیم، بدانیم که کمترین هزینه اش خراشی است بر صورت احساس.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

Struggle for Pleasure - Take II

گاهی هم می رسد که پس از تماشای یک فیلم در یک بعد از ظهر جمعه متعجب می شوی که بشر مگر کم در زندگی واقعی تراژدی دارد که برای آفرینش تراژدی های جدید به یک ایده تخیلی متوسل می شود؟ Never let me go فیلمی است خوش ساخت با بازیهای خوب، ولی در این روزگار که به هر طرف نگاه می کنی، انگار درامی را در فضا معلق می بینی آیا واقعا لازم بود؟ آن هم برای یک بعد از ظهر جمعه؟

************

در یک جمع دوستانه نشسته ام و سرها تا حدی سنگین و بحث ها بی هدف و شاد و سرخوش. ناگهان یک شبح می آید و خرخره ام را می گیرد و می گوید : "من می خواهم تنها باشم، همین الان". روی صندلی آفیس نشسته ام و با مسئله ای کلنجار می روم و شاید چند ساعت است با کسی حرف نزده ام. چند ساعت! ناگهان دلم می خواهد برگردم به شلوغی شش-هفت سال پیش در شرکت، چقدر دلم صدای آدمها را می خواهد. حتی با لحن غر و شکوه و ناله. چطور آن روزها از صدای آدمها خسته می شدم؟ از پنجره داخل اتاق دارم بیرون را نگاه می کنم و حال سبک خوبی دارم. کافیست با یک احتمال ناچیز موهای بلند یک عابر از پشت مرا به یاد تو بیندازد. مگر می شود هوست را نکرد؟ هوس چنگ زدن در خرمن خرمایی موهایت. هوس نجوا کردن در لاله گوشهایت. هوس اسپویل کردنت در حد پرنسس ها و آنقدر زیاده روی کردن که خودت برگردی بگویی "غلط کردی!" مگر می شود از سر تا پایت را میس نکرد در همچین وقتهایی لعنتی؟شریعتی یه جا می گوید "آدمها هر چه بزرگتر می شوند، تنهاتر می شوند". من فکر می کنم، آدمها هر چی بیشتر متکثر می شوند، باز هم تنهاتر می شوند.

************

بلند شو از اینجا بریم. باید از اینجا فرار کنیم! اینا دارن همه چی رو با کمیستری، ژنتیک و در نهایت تکامل توضیح می دن. فکر کن پیچش موها، برگشتگی مژه ها، چاله روی گونه ها موقع خنده، و همه فانتزی های رفتار و چهره، متریالایز بشه در قالب یه جدول بی قواره که ترکیبات شیمیایی رو به این ویژگیها ربط می ده. فکر کن این همه فانتزی، رمانس و تعلق خاطر طولانی  به این دلیل در آدما تکامل پیدا کرده تا بتونند به اندازه کافی باهم باشند و از عهده بزرگ کردن بچه ها بر بیان.
فکر کن همه این فراز و نشیب ها هیچی نیست جز تغییر در دوز هورمونها. فکر کن هر چی از عشق لبریز و خالی شدیم، در واقع بازیچه ناتوان هورمونها بودیم. جدیدا هم یک تحقیق شروع شده برای رکورد کردن رویاهای آدمها. فکر کن بتونند رویاهات رو ثبت کنند و روی یک اسلاید شروع کنند به تحلیل. شِت!  بلند شو، تا دستشون به خون رویاهامون آلوده نشده، از اینجا بریم. من از اینجا خسته م. ما به یک فریب بزرگتر احتیاج دارم. دیگه شورش رو در آوردند! باید فرار کنیم.

************

بنده از دیدن آدمهایی که سلیقه موسیقیایی مشترکی با آنها دارم، مشعوف می شوم. حالا اگر چند نفر از این آدمها بروند یک وبلاگ راه بیندازند به نام Single Therapy و در آن کلی موزیک خوب آپلود کنند، من مشعوف تر می شوم! این وبلاگ را باید دنبال کرد. مثلا می شود از آهنگ Lovers Dream شروع کرد! ببینید چقدر صدای این دو نفر خوب در هم تنیده شده است. چه مود خوب ِ سبک ِ بی آه و ناله ِ امیدواری  دارد این آهنگ. آنقدر خوب که وقتی خانم Anna Ternheim به اینجا می رسد که "گاد آی ویتد سو لانگ، تو واک بای یور ساید" آدم می خواهد برود ایشان را بغل و بوسباران کند!

************

تا یک زمانی زندگی آدمها مثل یک داستان خطی پیوسته است. پرش به گذشته و آینده نیست، یا اگر هم هست در روند داستان خللی ایجاد نمی کند. همینطور ذهن آدمها. یک روند پیوسته نسبتا مطمئن هدفمند را دنبال می کند. بعد معلوم نیست از چه زمانی این ذهن ترک بر می دارد. گسسته می شود. شاید همزمان با ترکهایی که آدمها در زندگی می خورند. بعد انگار هر ترک برای خودش اعلام استقلال می کند، جمهوری یا دیکتاتوری خودش را تشکیل می دهد و آرمان خودش را در سر می پروراند. بعد از یک جایی ذهن آدمها می شود صحنه تقابل این ترک ها. بعد دیگر تعیین هدف و مسیر و راه درست و غلط همه مفاهیمی از جنس ماقبل تاریخ محسوب خواهند شد.
چه بسا بعضی پست های وبلاگی هم صحنه نمایش همین گسستگی ها باشند!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ک.ه.ر.ی.ز.ک

جاده ای که شما را به سمت فرودگاه امام می برد، به شما فرصت می دهد که روی صندلی عقب بنشینید و همه شادیها و غمها، همه ترسها و امیدها، همه این خداحافظ گفتن ها و به امید دیدار ماندن ها، همه چه زود تمام شدن ها و دوباره تنها شدن ها، همه تلنگر قوی ماندن ها، و همه خاطره های ناتمام را برای خود مرور کنید. بعد ناگهان به یک خروجی می رسید که رویش نوشته کهریزک. بعد یک بی رحمی، خشونت، و وحشتی در این کلمه نهفته است که بی اختیار شما را می شکند. از درون. مثل خنجری است که از بیرون می خورید وقتی که دارید با ضعفهای درونتان کشمکش می کنید. بعد ناگهان خالی می شوید. بغضتان در نطفه خفه می شود. بعد به این فکر می کنید اگر خانواده یکی از قربانیان کهریزک در همین حال بخواهد وطنش را ترک کند و ناگهان با این تابلو مواجه شود، به چه حالی می افتد؟ بعد یادتان می آید که در چه دنیای وحشی ای زندگی می کنید و غمهای خودتان را فراموش می کنید. خوبیش این است که تا روشناییهای فرودگاه فرصت دارید که همان نقاب آدم آهنی را روی صورتتان نقاشی کنید و در هیاهوی فرودگاه منکر همه چیز شوید.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

This life needs a lullaby


"هزارتوی پن" یکی از فیلمهای محبوب منه. واسه من که با فیلمهای صرفا فانتزی به سختی ارتباط برقرار می کنم، این یک روایت موازی بی نظیر و بی نقص از واقعیت و خیاله، که به یک دختربچه اجازه می ده مسیر ناملایم و بی رحم زندگیش رو در رویا و واقعیت همزمان طی کنه. انگار به موازات این زندگی در دنیای واقعی، دنیای دیگری داشته باشی که در خیالت طی می کنی. ولی هیچیک به صورت مطلق تلخ یا شیرین نیست. اگر در دنیای واقعی به بی صفتی ناپدریت رانده شدی، به هزارتوی خیالت پناه ببری و نقشه برگشتن به دنیای قبلیت را بکشی. اگر در دنیای خیال در لابیرنت خودت به بن بست خوردی، به دنیای واقعیت برگردی و دستان نوازگشری را روی موهایت حس کنی. دنیایی که آنقدر به آن ایمان کودکانه داشته باشی که پند مادرت هم نتواند خدشه ای در آن ایجاد کند:
Ofelia! Magic does not exist. Not for you, me or anyone else
انگار یک دنیای خیالی دوست داشتنی در لابیرنت خودت داشته باشی که صرفنظر از جنگ و فاشیسم و بی رحمی و بی کسی، صرفنظر از همه برد و باخت های دنیای واقعی، تو را به جایگاه اصلیت برساند.

از همه فیلم که بگذریم، موسیقی متن برای خود شاهکار جداگانه ایست. از سری همان موزیک متن هاییست که بهترین انتخاب هستند برای نواختن هر المان از فیلم. برای نواختن معصومیت نهفته در چهره اوفلیا، برای نواختن لالایی فرشته های خیالی برای او، برای نواختن جدال ترس ها و امیدهایش، برای عصاره تمی که قرار است در ذهنت باقی بگذارند. از همانها که جاودانه می شوند. از همان تم لالایی هایی که همه در لحظات سختی و تنهایی به آن احتیاج داریم، حتی اگر از یک منبع موهومی نشات گرفته باشند.

 Long, Long Time Ago/ Javier Navarrete


Download

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

Perfectionism is the enemy of creation

چندی پیش یه نقل قول کوتاه توی گودر شر شده بود با این مضمون که کمال گرایی دشمن آفرینش است. برای بررسی صحت این حرف لازم نیست رجوع کنیم به تاریخ ادیان یا مشاهیر یا سری تلویزیونی راز بقا را مجددا مرور کنیم. این را هم‌کلاسی 9 سال دوران پیش از دانشگاه من میتواند گواهی دهد وقتی‌ با وجود استعداد خارق العاده، از پاس کردن درسهای دانشکده فنی عاجز شده بود فقط به خاطره دلزدگی ناشی‌ از پذیرفته نشدن در دانشگاه شریف! یا آشنای عبوس دیگری که وقتی درباره جدی بودن جمیع عکسهای پروفایلش در فیس بوک مورد سوال قرار گرفت، فهمیدیم که برای لبخند زدن منتظر یک رخداد حاد بین المللی در مایه‌های پذیرش قطعنامه 598 یا فروپاشی کمونیسم میگردد. این را کسانی‌ می توانند گواهی دهند که پس از یک تجربه ناموفق عشقی‌ با یک شبه-سلبریتی، که به زعمشان نیمه گمشده پرفکت آنهاست، میروند دنبال یک نفر "بالا بلندتر" از نفر قبلی‌، با این تصور سبک‌مغزانه که تنها کسی است که می تواند احساس لوزر بودن ناشی‌ از تجربه قبلی‌ را در آنها خنثی کند.

من؟ توانایی لذت بردن از زندگی‌ را با هیچ کمالی عوض نمیکنم/نخواهم کرد/نمی خواهم کرده باشم! و این توانایی هر نوع شادی را شامل می شود. شادیهای کوچک؟ از من بپرسی‌، لبخند یکی‌ از بزرگترین اتفاقات در روزمرگی‌های یک رابطه است. اصلا می شود آن را گذاشت در مراتب خیلی بالا، در کنار همان معراج و فیها یرزقون و لذت جنسی! طرفتان پیانیست ِ نیچه-‌خوانده ِ تئاترشناس ِ فرندز‌-بین ِ شانل-پوش نیست، لکن به جهنم! در عوض "شاد" باشد، به همین سادگی، و معنی حمایت در رابطه را بداند. بداند کی‌ راهش آغوش است، کی‌ کلمه است، کی‌ عمل است و کی‌ فقط نگاه! در شهرتان منهتن و ساحل اقیانوس ندارید و در گوگل و مایکروسافت کار نمیکنید، هو کرز؟ در عوض‌ استرس تان کمتر باشد و دوستانی دور و برتان داشته باشید که بتوانند زندگیتان را از فان لبریز کنند. معنی‌ زندگی‌؟ از من بپرسی‌ معنی‌ خاصی‌ ندارد، ما خودمان باید به آن معنی‌ بدهیم. زندگی‌ سرد و تهی و پوچ و ملال‌آوار است، مگر اینکه ما خلافش را ثابت کنیم!

داشتم می گفتم ... چندی پیش یه نقل قول کوتاه توی گودر شر شده بود با این مضمون که کمال گرایی دشمن آفرینش است. تو گویی با خواندن این جمله تک تک سلولهای بنده دست به اعتصاب همگانی زدند و تهدید کردند که تا اعلان برائت دوباره از مکتب ضاله پرفکشنیسم به مسیر زندگی برنمی گردند، و نگارنده هرچه تلاش کرد که مسئله رسانه ای نشود، موثر نیافتاد و این بود معذوریت اینجانب در باب نگارش این متن!

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

Up in the Air


یکی از راههایی که زندگی هیبت خودش را به رخ می کشد، همین سست شدن پایه فلسفه های زندگی است، همان اصولی که در روزگاری به آن مغروریم، به زندگی و همه ناملایماتش چنگ و دندان نشان می دهیم، تو گویی هیچ چیز قرار نیست تغییر کند و داریم با این اصول بر دنیا حکمرانی می کنیم. پیام زندگی ساده است: هر چیز ممکن است تغییر کند، حتی شما اصل محترم!

ولی همه اینها دلیل نمی شود وقتی آدم به تماشای آقای جرج کلونی در Up in the air می نشیند، بتواند ذره ای سستی در این شخصیت مطمئن متصور شود. آقای کلونی قادر است در دو سوم اولیه داستان با اعتماد به نفس بی نظیرش در حرفه و زندگی شخصی چنان شخصیت شکست ناپذیری از خود به ما نشان دهد که باور کنیم این آدم هیچ وقت در یک رابطه جدی درگیر نخواهد شد، می تواند سالها در انجام کاری که شرکتها از انجام آن عاجزند ترکتازی کند، تا ابد می تواند با یک بَک-پک در آسمانها به زندگی خود ادامه دهد و چه بسا کسب 10 میلیون مایل به عنوان مسافر پررفت و آمد بتواند (هر چند به طنز) تنها هدفش در زندگی باشد.

ولی واقعیت این است که آقای کلونی نمی تواند واقعیت های دراماتیک زندگیش را تا ابد پشت نگاه نافذ و لبخندهای ریزش پنهان کند. نمی تواند برای همیشه صبحها چشم بگشاید و معشوقه اش را لباسپوشان در حال عزیمت به شهر دیگری ببیند. نمی تواند تا ابد در شبهای تنهایی با ارسال اس.ام.اس معاشقه کند. نمی تواند در مهمانی ها همیشه آن مرد تنهای گوشه نشین کنار بار باشد. نمی تواند هر هفته با یک آپارتمان خالی کوچک به عنوان خانه مواجه شود. این است که در ابتدای یکی از سخنرانی های روتینی که قرار است از رموز زندگی بدون کامیتمنت و تنها با یک بک-پک صحبت کند، کم می آورد، زبانش می گیرد و نمی تواند ادامه دهد؛ و این یکی از بهترین لحظه های فیلم است. کلونی شکست ناپذیر، ضعفش را می پذیرد و می خواهد عقب نشینی کند، ولی متوجه می شود که سنگری در کار نیست و زیر پایش خالی شده است. چهره بهت زده آقای کلونی وقتی از معشوقه اش می شنود که برای او تنها یک "پرانتز"، یک راه فرار از زندگی روزمره زناشویی اش بوده، شاید ضعیف ترین چهره ای باشد که از او دیده ایم.

کلونی شکست خورده، با همه ضعفهایش، به یک نحو آبرومندی در انتهای داستان در بین ابرها فید می شود. ولی آدم همینطوری با خودش فکر می کند کاش در زندگی واقعی به وقت این خالی شدن ها، به وقت ترک خوردن سپر عقاید، آدم سنگری، پناهگاهی، کنج امنی داشته باشد که به آن پناه بیاورد.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

Divenire


موسیقی آخرین طناب نامرئی پیونده دهنده من هست با زندگی. این در گذر زمان به من ثابت شده. همه علائق، همه عطش ها، همه passion ها آمدند و رفتند. ولی آهنگ هایم ماندند. برای همیشه. در مقابل هر وسوسه ای می توانم مقاومت کنم. ولی در زندگیم آهنگ هایی هستند که در همان چند ثانیه اول مرا به تسخیر در می آورند. مرا ذوب می کنند. مثل یک آواتار درون است، که حتی اگر همه علائم حیاتی در من ته کشیده باشد، می تواند از کالبدم جدا شود و به زندگی خود ادامه دهد.
این یکی از آهنگ هایی است که می تواند نوسانات زندگی مرا، از قله نشاط تا عمق دلتنگی، در خود بگنجاند.

Divenire -Ludovico Einaudi
Download

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

در خدمت و خیانت رازآلودگی

بعضی از نوشته های فضای وبلاگستان را می توانی از نویسنده ها جدا کنی و چه بسا برایت تفاوت نداشته باشد مثلا یک متن انتقادی اجتماعی را یک خانم خانه دار علاقمند به مسائل اجتماعی و فعال در امور آشپزی نوشته باشد یا آن دانشجوی نخبه نکته سنج دارنده مدال طلای المپیاد جهانی و آن دارنده عکس مشترک با آقای خاتمی در صحرای عرفه  و آن صاحب عینک های ته استکانی.

ولی نوشته هایی هستند که ...که ... تو بگو از جنس دیگری هستند.
گویی نوای آشنای آکاردئونی هستند در انتهای یک روز خسته، که دلتنگی نمی دانم-چرایت را به حرف کشیده است. حسرت شراب نچشیده دیروز تو هستند. حسرت همه فانتزی های میس شده. تجلی ذهن زیبایی هستند که تا قبل فکر می کردی فقط در عالم خیال ممکن است. طنازی دلرباترین دختر در یک مهمانی هستند وقتی شمع مجلس را به هیچ جایش می سپارد و با گیلاس شراب و بسته سیگارش به خلوت بالکن پناه می برد. انگار اعترافات روح سرگردان خودت هستند به روایت دیگری، که به شیوه سالواتور در سینما پارادیزو، به تنهایی کز کرده ای به روی یک صندلی و با آمیزه ای از شوق و حسرت مشغول تماشای گذشته خودت شده ای.

همینطور بعضی وبلاگ ها را نمی توان از نویسنده اش جدا کرد. حالا گیریم با نوشته اول و دوم نه، ولی می بینی با نوشته سوم ناخودآگاه قدم گذاشته ای در جزیره تنهایی نویسنده و کنجکاوانه ردپای نویسنده را از گوشه و کنار آن دنبال می کنی. و چه بسا داری پیش خودت می گویی: "یعنی کی می تونه اینجا زندگی کنه؟، چی این آدم رو اینسپایر می کنه؟ کدوم لعنتی خوشبختی می تونه مخاطب این عاشقانه ها باشه؟ چقدر از این مطالب فیک اند؟ چقدر واقعی هستند؟ چطور وقت کرده این همه کتاب بخونه و فیلم ببینه؟ چطور با چنین روحیه ای می تونه تو این جامعه سوروایو کنه؟ با این سطح رفاه چطور ممکنه اینقدر زندگی رو لمس کرده باشه؟" و بلاه بلاه.

دنیای واقعی و همه وسوسه های ذهن کنجکاو/پیله آدمها به کشف همدیگر به کنار، ولی در دنیای مجازی این رازآلودگی به جذابیت وبلاگ ها افزوده است. ما می توانیم با تصویری که ناخودآگاه از نویسنده یک وبلاگ در ذهنمان ایجاد می شود، به خواندن آن ادامه دهیم. فقط خوب است، گهگاهی (که فاصله دو گاه آن می تواند تا 7 سال هم کش آمده باشد) نویسنده یکی از وبلاگ های جذاب رازآلود خود را در یک ظهر تابستان ببینیم، ذوق مرگ شویم، او را در آغوش بکشیم، و ببینیم بعد از این همه فاصله زمانی و جغرافیایی چه همه هنوز آشنا می زنیم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

Would you wake me up from this fragile romance

تعداد رابطه های قبلی و کیفیت آنها، ممکن است بند مهمی از رزومه شما باشد، که چه بسا شما را در نظر طرف مقابل جذاب جلوه دهند و حتی اعتماد به نفس رت-باتلر-واری در روابط آتی به شما عطا کنند، ولی عوارض خودشان را هم دارند.

استانداردهای آدم در روابط آینده اش خواه نا خواه متاثر است از روابط قبلیش. در این بین عجیب نیست آدمهای قبلی زندگیتان، هریک، به نحوی استانداردهای شما را جابجا کرده باشند که با دنبای واقعی تان فاصله زیادی داشته باشد.اگر روزگاری را با آدم بیش از حد معمول فرهیخته روزگار گذرانده اید، عجیب نیست که تا مدتها همه آدمهای بعدی زندگیتان عامی و سطحی به نظر برسند. یا اگر بیش از حد معمول زییا و سکسی بوده اند، دیگر نگاهتان تا مدتها روی هیچ چهره و تنی کش نمی آید. از همین دسته اند همه miss/mr.  impossible های زندگیتان.

از این بین، خطرناکترین آدمها آنهایی هستند که عجیب شما را یاد می گیرند. پستی و بلندیهای روحتان را از بر می شوند. نقاط شکننده قبلتان را خیلی زود شناسایی می کنند. و آنقدر نایس هستند که با مراعات همه اینها با شما روزگار می گذرانند. گاهی از زمین و زمان حرف می زنند تا سکوت شما آزاردهنده نشود. گاهی از دور شما را می پایند تا شیشه تنهایی تان ترک  برندارد. گاهی از ترسها و نگرانیهایشان نمی گویند تا شما نگران نشوید. اگر نزدیکتر شوید، مشفقانه نزدیکتر می شوند. اگر دور شوید، چند قدم دورتر می روند تا چیزی در رابطه توی چشم نزند.

این آدمها طوری شما را بدعادت میکنند که شاید تا مدتها پایتان برای شروع هر رابطه جدیدی بلرزد. گویی شما را از روی یک نازبالش پرتاب کرده باشند به داخل یک باغ پرپشت کاکتوس، که انگار هر حرف و نگاه و حرکتی می خواهد روح و جسمتان را بخراشد.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

و در اين تنهايی، سايه ی نارونی تا ابديت جاريست

اگر در یکی از روابط زندگیتان به هر دلیل به یکی از این گونه آدمهای "سخت پوست" احساس تعلق خاطر کردید، خوب است به فکت های امنیتی-اطلاعاتی زیر توجه داشته باشید:

- این حفاظ چندلایه ای که این آدمها دور خودشان کشیده اند، آنها را سنگین و محتاط کرده است. اینها یادگار تلخ و شیرین حماقتها و بلندپروازیهای دوران نه چندان دور گذشته است. انتظار نداشته باشید که روز اول خودشان را برایتان از روی پل پردیس حلق آویز کنند، یا به نام شما از روی برج میلاد بپرند.

- این حرکت لاک پشت وار ابتدایی آنها در روابط یا خساست آنها در ابراز احساسات ممکن است اعصاب شما را به بازی بگیرد. ولی برای آنها تنها استراتژی ممکن ادامه بازیست. اگر زیاد کنجکاو بشوید، ممکن است با یک حالت بی میلی دستی در توبره خاطرات کنند و برایتان تعریف کنند چطور بهترین کارتهای زندگیشان را بی مهابا برای نامرتبط ترین آدمها رو کرده اند و این چگونه باعث شده است تا مدتها به خودشان و زندگیشان بدهکار بمانند.

- اگر می خواهید ادامه دهید، باید بدانید که محبت بی وقفه شما "در ابتدا" ممکن است آنها را آزار دهد، به مثابه نور خورشید برای کسی که مدتها در غار خودش بوده. ضعف آنها در بازیهای رایج زبانی "عزیزم گفتم و جانم شنفتن" را به حساب مسدود بودن همه راهها به سمت مشترک مربوطه در سالهای وبا بگذارید. و یا اگر گهگاهی درباره مرزهای وابستگی به شما هشدار می دهند، این را به حساب خودپسندی و عدم امنیت رابطه نگذارید. آنها احتمالا درباره چیزی به شما هشدار می دهند که کسی به خودشان هشدار نداده بود.

-البته به گواهی همه ابول های تاریخ در این دنیای نتیجه گرا به کسی بخاطر پاکبازیها، اناالحق-گفتن ها و کول منشی های زندگی گذشته اش کردیت نمی دهند و لاور/معشوق بعدی مسئول لیسیدن زخمهای بجا مانده از چنگالهای نفر قبلی نیست و بلاه بلاه بلاه. لکن خوب است آدمها طرف مقابلشان را بشناسند.

- چه بسا دنیا پر باشد از آدمهای سالم ِ ایزی-گوینگ که زلال ترین اشکهایشان را در شب باخت ایتالیا به برزیل در فینال جام 94 ریخته باشند و هنوز در شوخی هایشان از اصطلاحات حمید لولایی در نقش آقاخشایار مایه می گذارند و از اینها که بگذریم، اصلا چه کاریه!