انگار گاهی اوقات ممکنه تو گوشه و کنار طنزی پيدا بشه که تا حدودی آدم رو بگيره. الان چلچراغ تا حدی اين نقش رو واسه من ايفا می کنه. بعد از "دست نوشته های کودک فهيم"(به هنرنمايی اميرمهدی ژوله) که انصافا سوگلی کارهای طنزش حساب می شه، طنز بخش محرمانه(به قلم ابراهيم رها) و بخش ساندويج هم درخور توجه محسوب می شه! اين يکی هم از خاطرات يک دانشجوی ترم دومی :
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
۱۳۸۱ بهمن ۲۳, چهارشنبه
انگار گاهی اوقات ممکنه تو گوشه و کنار طنزی پيدا بشه که تا حدودی آدم رو بگيره. الان چلچراغ تا حدی اين نقش رو واسه من ايفا می کنه. بعد از "دست نوشته های کودک فهيم"(به هنرنمايی اميرمهدی ژوله) که انصافا سوگلی کارهای طنزش حساب می شه، طنز بخش محرمانه(به قلم ابراهيم رها) و بخش ساندويج هم درخور توجه محسوب می شه! اين يکی هم از خاطرات يک دانشجوی ترم دومی :
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
"دانشگاه ما يک تعداد دانشجوی خارجی از کشورهای قزاقستان، پاکستان، چين و تاجيکستان دارد. چانگ بچه چين است و تو اين چهارپنج ماهه کمی فارسی ياد گرفته است. وقتی نمرات درس ادبيات فارسی آمد و ديدم چانگ شده 18 و من 16.5، ايرج ميرزا شدم و هر چی از دهانم درآمد به حافظ و فردوسی و سعدی ... گفتم!"
۱۳۸۱ بهمن ۱۸, جمعه
" رسم زندگی همين است.
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
" رسم زندگی همين است.
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
امروز کسی را دوست می داری و روز بعد تنهايی.
به همين سادگی!"
امروز گيسوان وحشی او را روی زانوانت رام می کنی و نوازش کنان برايش قصه می گويی و تا مرز صبح او را می بويی. روزی ديگر افسونگر ترين چشمها نمی توانند حتی برای لحظه ای تو را به خود مشغول کنند.
امروز دستت را در دست همکلاسی هايت حلقه کرده ای و همه چه پرغرور سرود "يار دبستانی من" را زمزمه می کنيد. فردا "کوپن به دست" به همراه همان همکلاسيهايت مقابل درهای سفارت به انتظار ايستاده ايد تا گليم خود را از آب بيرون بکشيد و همه چه حقيرانه ترجمان غرور ملی خود می شويد.
امروز سَر همه گوش می شوی تا اولين گريه فرزندت را بشنوی. فردا از زل زدن به چشمهايش فرار می کنی. چرا که دارند خطاب به تو می گويند : "پدر آنشب جنايت کرده ای، شايد نمی دانی!"
امروز، گذشته را فراموش می کنی. کتاب زندگيت را ورق می زنی و فصلی جديد را شروع می کنی.فردا که از خواب بيدار می شوی، می بينی که فرشته تقدير جايی بهتر از کتاب زندگی تو برای قضای حاجت پيدا نکرده است! ديوانه می شوی. سياه ترين قلمت را بر می داری و درشت روی آن می نويسی: "دروغه، روز دوباره دروغه"
امروز بر قاليچه سليمانی آرمانهايت نشسته ای و بر جهان قالبی سست بنياد و آدمکهای کوکی آن می خندی.و فردا بايد همچون بز اخفش در کنار جويبار زندگی بنشينی، از ترس اينکه مبادا به لجنزار آن آلوده شوی.
امروز خود را "نقطه پرگاری" در "دايره قسمت" می دانی که جاذبه ايمان فاصله ات را با محيط دايره به صفر ميل می دهد. فردا بايد با اين حقيقت تلخ و ياس آور روبرو شوی که در اين کهکشان بی رحم تنها به حال خود واگذار شده ای.
امروز می خواهی در مسلخ سينه های دختری طناز جان بسپاری. چرا که آنها را امن ترين جای مردن می دانی. فردا يادت می رود که حس جنسی چگونه تخليه می شود و با شنيدن کلمه سکس بالا می آوری!
امروز حس می کنی در جوانی ات مانده ای. "هرگز پيش نمی روی. فقط فرو می روی." فردا می بينی که ناگهان از جوانی ات پريده ای و از مرگ هم پيرتر شده ای.
آری، رسم زندگی همين است.
به همين سادگی!
۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه
شعله خودآگاهی
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
شعله خودآگاهی
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
اگه واقعا بعد از خوندن اين مطلب به فکر اين افتاديد که اين داستان واقعيه يا افسانه، خيلی بيکاريد!!!
"اين ابراهيم ادهم، يک الدنگ بی معنا، يک اشرافی خر پول بی درد و بيکاره بود که تفريحش فقط شکار بود، کار ديگری نداشت. ديگران کار می کردند، او می خورد! پس او چه کار کند؟ می رود شکار. کم کم چنان نسبت به شکار حساسيت پيدا کرده بود که اصلا "کارش" شده بود، و لذتش اين بود که برود، مادری، فرزندی، پدری را از بين حيوانات با تير بزند، حيوان آن جا بيفتد، اين هم لذتی ببرد، يک قهقهه کثيفی سر بدهد و برود! به گوشت و پوست که احتياجی نداشت، فقط از اين کار لذت می برد! يک آدم به آن عظمت تبديل شده بود به يک ساديست که از چنين کاری "لذت" می برد. البته داستان او افسانه است، اما افسانه ای راست تر از حقيقت.
يک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکار می رفت، يک مرتبه يکی جلوی اسبش را گرفت، ميخکوب شد. و فريادهای صاعقه آسا بر سرش که : "ای ابراهيم، خدا تو را برای اين آفريد؟" يک مرتبه می ايستد. "خودآگاهی"! يک شعله خودآگاهی! "تو! تو!" ما هيچ وقت متوجه "من" نيستيم، متوجه "خود" نيستيم! متوجه چيزهای ديگری هستيم که به دروغ به خودمان منسوب می کنيم، و درعين حال "خود" مان محروم تر از هر کس است. "تو!" يک مرتبه مثل اين که برای اولين بار کسی را، وجودی را و عظمتی را شناخت. ايستاد. برگشت. اما "ابراهيم ادهم" برگشت. "ابراهيم ادهم" ی که انسان در برابر صعود عظمتش، عروح معنويت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت می کند."
دکتر علی شريعتی
حالا با وجود اينکه مدتها تلاش کرده باشی خودت رو قانع کنی که در واقعيت، تغييرات بزرگ به صورت مستمر ايجاد می شند و نه در يک لحظه خاص،
با وجود اينکه چشمات رو باز کردی و داری با دو تا پاهات رو همين زمين خاکی راه می ری،
ولی اگه از بچگی عادت داشته باشی که ده تا پله رو يکی کنی و بری بالا،
ولی اگه هميشه تو فکر اون جنون مقدسی باشی که شمس مثل آتيش تو وجود مولانا انداخت و همه دفترهاش رو به حوض آب انداخت،
ولی اگه هميشه بخوای پرواز کنی و مجبور باشی که شتروار زندگی کنی،
حق نداری که با يادآوری اين داستان رَم کنی؟!
حق نداری که با خوندن اين حقيقت افسانه ای يا افسانه حقيقی وسوسه بشی؟!
هوووم؟! حق نداری؟
از آن نيمه اهورايی
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
از آن نيمه اهورايی
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
اومدش تو خوابم. نبودنش يه عادت شده. واسه همينه که اومدنش ميشه خرق عادت و انقدر دلپذيره. واسه همينه که لازمه بياد. هر چند دير بياد و کم بمونه. لازمه که بياد و منو از شر اين قيل و قال های پوچ و باطل و اين مرغ های تنبل خونگی رها کنه. بگه که از اون بالا، های و هوی اين مرغها چيزی جز دنبال همديگه کردن و قدقد کردن و تخم گذاشتن نيست.
بگه که تا کجاها می شه و بايد پريد.
هميشه بايد با ديدنش بگم :
"خوش می روی در جان ما.......................ای کاشف اسرار ما "
لازمه که بياد و خواب منو آشفته کنه. که بگه يه مرغ وحشی رو بوم هيچ خونه ای نمی شينه. يعنی چی که خودش رو اسير کنه و بعد آه و ناله سر بده که
"مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی.... زبامی که برخاست مشکل نشيند"
لازمه که آخرش در حاليکه داره واسه اوج گرفتن آماده می شه، بگه :
"خوشا عشق بازی حين پرواز"
بعد هم بلند شه و بزنه به قلب آسمون.
بيدار شدم. نگاه کردم. تا دورها. رفته بود. حتی نگام هم به گردش نمی رسيد.
مثل هميشه بايد اين ديدار با يه رويای خوب و شيرين تموم شه. شايد باز هم بايد بگم تو يه دنيای ديگه می بينميت. اونجايی که هر دو در کالبد دو باز تيزپرواز آفريده شديم. اونوقت ديگه رو بوم هيچ خونه ای نمی شينيم. تا اون موقع يادم باشه که :
خوشا عشق بازی حين پرواز.
خب فکر کنم گفته بودم که چرا اين وبلاگ به اين حال و روز افتاده و حالا يه خورده منسجم تر تکرار می کنم.
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
خب فکر کنم گفته بودم که چرا اين وبلاگ به اين حال و روز افتاده و حالا يه خورده منسجم تر تکرار می کنم.
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!
به زبون آدميزادی اينطور می شه که در حال حاضر دارم شتروار زندگی می کنم. در طول روز انقدر کالری انرژی مصرف می کنم. انقدر کيلومتر راه می رم. يک متر دورتر از نوک بينی مبارکم رو هم تشخيص نمی دم. اصلا هم برام مهم نيست که بدونم سرخی قلب خورشيد تو غروب صحرا از چيه!
خلاصه اينکه "آبی دريا قدغن". اون هم به طرز خفنی!
فکر کنم روزمرگی های يک شتر رو می شه خيلی راحت از تو کتابهای حيات وحش يا راز بقا تعقيب کرد و لازم نباشه به خاطرش به يه وبلاگ مراجعه کرد. نه ؟!