چه شبها و روزها که در آن اتاق تنهایی برای حل مسئله های هندسه به خود می پیچیدیم گویی داریم مغز خود را برای بنیانگذاری انقلابی تاریخی در علم ریاضیات صیقل می دهیم و چه دیر فهمیدیم داریم در اتاق لذتهای غیرعادی مان تنها و تنهاتر می شویم و چه آسان به عشق آدم حسابی شدن از روی نوجوانی خود پریدیم و آن هیجانات آنی پس از اکتشاف چه زود تنهایمان گذاشتند.
و خیالمان همیشه همینطور وحشی و فرسنگ ها جلوتر از واقعیت برای خودش پر می زد. شاید هم چاره ديگری نبود؛ در آن روزها تنها به پر خیال بود که می توانستیم از میان آن دیوارهای بلند و ضخیم بگذریم و با حسی آميخته از اميد و ترس، بر روی چهره مبهم آدمها قمار کنیم. دیوارهایی که از جبر اجتماع، جغرافيا و شکل گیری تصادفی ژنها سرشته شده بود و صلابتش بزرگترین دهن کجی بود به آرزوهایی که تا آنسوی دیوار کش می آمدند. شکست در قمارها نه تنها از آدمها موجوداتی محافظه کار و بی جربزه می سازد، بلکه همان تصوير مبهم از بانوی آرزوهايشان را از ذهنشان پاک می کند.
و دیگر خودمان هم یادمان نمی آيد که آن سوال بزرگ، آن بيخبری لعنتی نفس گیر، کی به سراغمان آمد و گلویمان را در چنگالش گرفت و وجودمان را همه به تلاطم جستجو تبديل کرد. به امید یافتن معنی زندگی به کجاها و ناکجاها که سرنکشيديم و از چه سوداهای باطلی سرمست نشدیم. تنها به لطف يک پوست اندازی دردناک روحی بود که توانستیم از این دور باطل نجات یابیم و باور کنیم که زندگی تصادفی است که می توانست هیچ وقت اتفاق نیفتد. تازه در این زمان بود که متوجه شديم چقدر در اين لباسهای آرمانگرایی فانتزی به نظر می رسيم. زمان با همه کرختی اش از روی ما خواهد گذشت و در آینده ای نه چندان دور هیچ کس به خاطر نخواهد آورد که يک نفر در سراسر عمرش با هزار نقاب دروغین به زندگی لبخند زد در حالیکه بغض بیهودگی و تنهایی لحظه ای راحتش نگذاشت.
و به آرزوهای بلندی می نگرم که همیشه برای چیدنشان کوتاه بودم. آرزوهایی که فرسنگها دورتر، چه وسوسه انگیز و پرطمطراق، انتظارم را می کشیدند و تنها وقتی به آنها می رسیدم که دیگر پیر شده بودند و پس از آن دیگر غرورم را ارضا نمی کردند.