۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

به قرن بیست و یک وارد شده ایم. روح های خود را از تن درآورید!

بايد از لاک بیرون اومد. هرچند آدم باورش نمی شه این زمین هم بتونه بعد از یه زمستون طولانی از خواب بیدار شه.
دنبال کلاف گمشده درونیم می گردم. شاید این تعبیر محترمانه افسار چیزی باشه به اسم روح که تو بیرحمانه ترین شکنجه گاههای زندگیم تلفش کردم و الان مثل یک مترسگ براش دلتنگی می کنم. همونی که یه روزی سنگینیش رو دلیل کندی حرکتم تو زندگی احساس می کردم و مدام بهش سرکوفت می زدم. همون سیگنال نامرئی که با نوساناتش کسالت زندگی خطیم رو ازم می گرفت.
این احساس وحشت، این سکوت سنگین، فقدان یک چیزی رو جلوی چشمم میاره. فقدان آدمی که می تونستم ساعتها تو خودم باهاش خلوت کنم و منو از همه دنیای بیرونی بی نیاز می کرد.
این وحشت قرینه ترسی است که سالها پیش از روبرو شدن با دنیای بیرون داشتم و حالا همون غریبگی رو با خالی وجودم دارم. نوسان مدام بین دو نقطه نامتعادل! قصه تکراری آدمهایی که دوست دارند در اکسترمال ها زندگی کنند.
هوشیاری آزاردهنده خود را با بخاطرسپاری بدقلق ترین کلمات فرانسوی تحلیل می برم. بعضا از روی گذشته ام که با خاطراتی عمیق مین گذاری شده، با احتیاط می گذرم. به نمودار شتروار پیشرفتم فکر می کنم، شاید بتوانم هیجانی لحظه ای در خود ایجاد کنم.
نمی خواهم سوگوار کسی یا چیزی باشم.

**********************************************************
دیگه برای این دل پیچه های روحی نه فرصتی هست، نه حوصله ای و نه خریداری!
امروز مسئله مردم ما، انتخاب بین سگ های وطنی است یا شغال های اجنبی. این دانکی ها هم در مثلث خوشبختی خود، پول و سکس و شراب، محاط اند. از قهرمانهای فانتزی ما هم چیزی باقی نمانده است.
فرانی و زوئی از دل داستانهای سرد و تاریک سالینجر بیرون آمده اند و دارند بر سر ارثیه اجدادی شان باهم مشاجره می کنند!
لنی دیگر آنقدر احمق (همان آنارشیست سابق!) نیست تا آغوش گرم جس را رها کند و دربدر کوهستانها شود. او مدتها پیش با گاری کوپر در همان قله آرزوهایش وداع کرده بود.
ژان پل سارتر و سیمین دوبوار از فروش کتابهای خود میلیونر شده اند و تعطیلات تابستان را با نوه های خود در سواحل هاوایی می گذرانند.
نگاه کن، حتی پاپ هم از نشئگی معنویت خود سر برآورده و برای حل شدن مسئله هسته ای ایران دعا کرده است!
قرن بیست و یکم، قرن هر کوفت و زهرماری که باشد، قرن یبوست های روحی نیست!