۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

شبها قبل از خواب، آرمانهایتان را ببوسید. شاید آخرین بوسه باشد!

تناقض های نوباوگان سیاست امروز جمهوری اسلامی انقدر تو چشم می زنه که فداییان ولایت رو هم از خواب بيدار کرده. نگاه کنید این شعارها چطور مرگ اصولگرایی دیروز رو به سخره گرفتن:
"ما مهرورزی مان را به تمام دنیا صادر می کنیم. مخصوصا به برادر بوش!"، "می جنگیم، می میریم، مذاکره هم می کنیم!"
این جوانک ها شاید هنوز به این فکر نکردند اولین نسلی نیستند که شاهد به تاراج رفتن آرمانهاشون می شند. قبل از اون جد و آقا و مرادشون پس از 8 سال کوبیدن در طبل جنگی که اون را برای مردم نعمت می دونست(!) و بر باد دادن جون هزاران نفر از جوونهای این مملکت آخرش با خفت جام زهر رو سر کشید و یه مدت بعد ریق رحمت رو . اونها هم می خواستند "نماز ظهررا در کربلا بخوانند و نماز شام را در بیت المقدس." هاها!
و تاریخی که حالا دیگه موزه ای شده از جسد آرمانها و اصولگرایی ها!

در این کارزار است که سردمداران جمهوری اسلامی برای حفظ منافع مردم عراق، خواهش آیت الله سیستانی را برای مذاکره با آمریکا می پذیرند. جدا از ساختگی بودن این سناریو، اون هم در شرایطی که ایران بخاطر مسئله هسته ای در ضعیف ترین موضع خودش قرار داره، کسی نیست به این سوال جواب بده که این دیپلماسی چطور برای مردم عراق جواب می ده و برای خود مردم ایران نه و سوال کلیدی در بین جماعت اصولگرا همچنان اینه که آیا در این گذرگاه سخت تاریخ، ما مصداق حسن هستیم که با معاویه عروسی کنیم یا همچون حسین به ارتش کفر بتازیم و دهن خود و خانواده خود را سرویس نماییم. آخ که با این تصمیم کبری چه کنیم؟!
به نظر من شما هم مصداق حسن هستید و هم حسین! امروز تظاهراتی خودجوش برپا می کنید و پرچمهای آمریکا را آتش می زنید و فردا پشت میز مذاکره با آمريکا می نشینید و به نمایندگان خود گوشزد می کنید اگرحین مذاکره نماینده ای از شیطان بزرگ شیطنت کرد و از زیر میز شما را انگشت هم نمود، برای مصالح "اسلام عزیز" آخ نگویید!

************************************

قبول که سخته. حتی در مقياس يک آدم حداقل به يک دوره پوست اندازی احتياجه و قاعدتا پذيرفتن تغییرات در سطح یک جامعه و کشور خیلی سخت تره. اینکه مدتها عشق به یک مکتب، عشق به خدا، عشق به یک انسان دیگه معنی زندگیت شده باشه و براش هزینه زیادی داده باشی و تا آخرش اومده باشی و یهو به یه دلیلی متوجه بشی سراب بوده. موهومی بوده. اون چیزی که فکر می کردی نبوده. دلت می خواد بمیری و با حقیقت روبرو نشی.
تنها راه واسه پیشگیری از این خالی شدن ها اینه که آدم خودش رو به اندازه کافی انعطاف پذیر نسبت به اصول زندگيش نشون بده(حتی نسبت به پایه ای ترین اونها) و بدون تعصب اجازه بده باورهای سیالش همراه با زمان تغییر کنند. در این صورت حتی ملکه فنانشدنی دیروز قلبت، امروز به یک دوست ساده تبديل می شه و فردا به يک آدم معمولی.
مادامیکه زندگی برات معنی و هدف مشخصی داره، خیلی راحت تری. این احساس سبکی و رهاشدگی از وقتی شروع می شه که زندگی در نظرت بالنفسه بی معنی می شه. در اون صورت مجبوری به هر روز زندگیت، خودت معنی بدی و با تناقض بزرگ وجودیت بسازی: تناقض بین میل به زندگی و بی معنی دیدن کل زندگی . تناقض بین رود سیال بودن و سرچشمه و سرانجام نداشتن.