سالهای طولانی در مجاورت قطب شمال
باید صدها بار تب کرد. باید هزاران بار یخ زد.
باید رگ خواب میخوارگی خود را کشف کرد. باید به تحقیق و به تحليل حجم لازم شرابی را تعیین کرد که سرت را در طول مدت مهمانی گرم نگه دارد، خواب را به وقت مناسب بر بالينت حاضر کند و اول صبح به همه سلولهای خاکستری بيدارباش بدهد تا برای نبردی سخت با سوپروايزر اعظم آماده باشند.
بايد تفاوت اساسی زندگی در نگاه يک جهان سومی و يک جهان اولی را درک کرد. برای يکی لحظه لحظه زندگی مبارزه و برای ديگری همه آن يک بازی پرهيجان است. بايد به بديهيات زندگی يک کانادايی که هزينه بدست آوردنش برای تو چند سال تلاش مداوم است، عادت کرد. ولی انقدرها هم نبايد بدبين بود. همه اين سختی ها و محروميت ها می تواند در پای لذت يک افتخار مثل رنک يک شدن در بين هم دوره ايهایت قربانی شود.
*************************************
از نشانه های بزرگ شدن آدميزاد يکی همين رنگ باختن نفرت هایش است.
ديگر خواهر مادر مذهب و بويژه دين مبين اسلام و مقدساتش را روزی چندبار هوا نمی کنم (از شما چه پنهان بعضا در مناسبتهای مذهبی آنها را نوازش هم می کنم!)
ديگر آنقدرها هم به شعر آلرژی ندارم. بعضی آدمها دوست دارند بجای روشن و دقيق صحبت کردن، لرزان و رقصان صحبت کنند. همانگونه که بعضی ها دوست دارند بجای مستقيم قدم برداشتن، قر بدهند.
ديگر فاشيستهای نظامی جمهوری اسلامی در کابوسهای من حضور ندارند. فکر می کنی نظامی های آمريکایی، اسرايئلی و چينی از آنها نرمخو تر هستن؟ دنيا پر است از فاشيستهایی که در پشت نقابهای مختلف و با ابزاهای متفاوت سهم خود را از زندگی جستجو می کنند.
آن نگاه هيستريک و تک بعدی نسبت به تجربه های شکست خورده و منفی از زندگی جای خود را به يک نگاه آرام و عميق داده است. همه آنها جزئی از زندگی من بودند و در شکل گيری آدمی که امروز هستم، نقش داشته اند. تنها موقعی توانسته ام قدمی به جلو بردارم که واقعيتها را پذيرفته ام و برای جبران آنها تلاش کرده ام. و مگر داستان زندگی بشريت جز اين است؟ ما فقط می توانیم تجربيات خود را به هم منتقل کنيم و اميدوار باشيم نسل آينده حداقل در دامهای حماقتی که ما را گرفتار کردند، اسير نشود.