۱۳۸۴ اسفند ۵, جمعه

ساکت، ساکت، لطفا ساکت! می ترسم از خواب بيدار شود.
این سرما برایش خوب است. وسوسه های زندگی در سرما کمرنگ تر از آن است که خواب او را آشفته کند.
آرام، آرام، نه از زخم های گذشته بگو نه از دغدغه فردا. خاطره و هراس برای او سم اند.
چه اهميتی دارد سقف آرزوهایم همین دو مقاله ای باشد که شب و روزم را برايش گذاشته ام و مهمترين حسرتم وقتهایی که در گذشته برای هيچ و پوچ هدر دادم، آن هم در دانشگاهی که هنوز با همه دنيا عوضش نمی کنم.
در نبود او می توان به همین زندگی مصلحت آمیز با حضرت سوپروایزر ادامه داد و به امید بهره مندی دائم از مواجب همه نبوغ داشته و نداشته خود را در بارگاه ملکوتی ایشان قربانی نبود.
آرام، آرام، نه بوی متعفن اسلام و امت بدوی محمد را به مشامم برسان و نه از من بخواه این قلب خالی را از خدای موهومی دیگری پر کنم.
ساکت، ساکت، نه از جادوگرهای زشت و امل جمهوری اسلامی صحبت کن و نه از بی تفاوتی من، ما، این بی فایده ترين و بی معرفت ترين نسل برای مردم سرزمين خود. ديگر ياد گرفته ایم هم کوری را بخاطر آرامش تحمل می کنیم و هم کری را و در عوض روشنفکری برای همديگر نشخوار کنیم.
آرام، آرام، نه حوصله قرقره کردن نوستالژی و چس ناله های غربت را دارم و نه می توانم چشمانم را به هرزگی خیره شدن به چاک سینه های این نمک میوه ها عادت دهم.
بار زندگیم را نه کم کن و نه زیاد، هر دو برايم تحمل ناپذير است.
آرام، آرام، بگذار همه در درونم بخوابند و تنها من بيدار باشم. آدمی که يک نفر است، تنهایی را احساس نمی کند. تنهایی تازه از زمانی آغاز می شود که پایت را به اتاق تاريک می گذاری، چراغ را روشن می کنی، در کنار آينه می ايستی، یک نفر در آينه سربر می آورد و سراغ خالی چشمانش را از تو می گیرد.
آرام، آرام، زندگیم را با همین شعله گرم نگه می دارم. می دانم که او متعادل نیست. اگر بيدار شود، يا وجودم را به شوق تمنایی به آتش می کشد يا مرا با زهر افسردگی مسموم می کند.ساکت، ساکت، می ترسم از خواب بيدار شود. ببرِ درونم را می گویم. به سختی خوابش کرده ام.