۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

کفاره

 



کفاره (Atonement) روایت زندگی يک خانواده انگلیسی در فاصله سالهای 1935 تا 1940 است. براینی، دختر بااستعداد و جوانتر خانواده، در سودای نويسنده شدن است و در همان حال گوشه چشمی دارد به رابطه عاشقانه خواهر بزرگترش سيسيليا و رابی، پسر دلربای همسایه. براينی که از رابی دل خوشی ندارد، مرتکب سوء تفاهمی می شود که مسير زندگی سیسيليا و رابی را به کلی عوض می کند.

و مناسبات زندگی چه همه پتانسیل عمیقی برای پیچاندن آدمها و به فاک دادن آنها دارند. خیلی اوقات نه به آدم خبيثی احتیاج است، نه به جنايتکار جنگی، نه به بلای آسمانی و نه به انقلاب اسلامی! همانند یک ماشين خودکار Stochastic است که آدمها را از يک طرف به عنوان ورودی ميگیرد، آنها را طی يک پروسه احتمالی مورد پردازش قرار می دهد و جنازه شان را از آن طرف تحويل می دهد. در کفاره هم اگر از اشتباهات براینی که در مقیاس حسادت و سوء تفاهم بچه گانه اش قابل قبول است بگذریم، مقصر ديگری برای تباهی زندگی قهرمانهای داستان به جز خود جريان زندگی نمی يابيم.

 



پای رابی به طور کاملا ناخواسته به ميدان جنگ کشيده می شود. جايی که در آن نه برای مهين پرستی يا ادای وظيفه شخصی، بلکه برای بازگشت به سيسيليا تلاش می کند. کلنجارهای رابی برای پذیرفتن شرايطش در ميدان جنگ در فيلم به خوبی حس را منتقل می کنند.

"برويد در ميدان جنگ عشق ورزی کنید تا از ابتذال نجات يابيد!" گویا اين شعار يکی از کليدی ترين معیارهای موفقيت درام ها در تاریخ سینما بوده است. بيمار انگليسی و کازابلانکا را بياد آوريد که در آن چگونه استفاده از پس زمينه جنگ چنین تاثیری در فیلم گذاشته بود. تنها اقتدار و بیرحمی جنگ است که می تواند سرنوشت رابطه هایی را که آرام آرام جوانه می زنند و يا مدتهاست در محاق روزمرگی گرفتار شده اند و از تبادلات اروتیک فراتر نمی روند، چه ناگهانی تعیین کند.


اپیزود سوم فيلم براینی را در حال مصاحبه با يک برنامه تلويزيونی نشان می دهد. مصاحبه به انتشار رمانی از براینی اختصاص دارد که آنرا آخرين رمان خودش معرفی می کند. اگر چه پیام بخشی از داستان بصورت ديالوگ منتقل می شود، ولی پایان ماجرا تقریبا غیرقابل پيش بینی به نظر می رسد.

"هنر خلق آن چيزی است که طبیعت و زندگی از آفرينش آن ناتوانند "
و پرنده تیزپرواز هنر با آن رسالتهای جاه طلبانه اش گاهی در چنگال زندگی چه همه حقير و ناتوان به نظر می رسد. براینی به جبران اشتباهش در راه خلق رمان پیر می شود. سیسيليا و رابی را در رمانش از عطش عشق ناتمامشان سیراب می کند، سالها برای خاتمه يک رمان فانتزی با خود کلنجار می رود. اما انگار فقط مرگ قریب الوقوع اوست که می تواند او را از اين توهمات بیرون آورد. سردرگمی براينی در انتهای فيلم بیش از آنکه از احساس عذاب وجدان او حکایت کند؛ گویا بيانگر ناتوانی هنر در مقابل واقعيت های ناگزير زندگی است.