۱۳۸۰ دی ۱۵, شنبه

خصوصی:

واقعا حس می کنم وارد دنيای جديدی شدم.آره بابا ،همين بلاگستان رو می گم. بلاگيست شدن يک جورايی منو وادار می کنه که مثل يک موجود چارپای نجيب و شريف خودمو در اختيار چوپان زندگی قرار ندم و در طول روز حداقل واسه ساعاتی هم که شده از اين گله کناره بگيرم وبا خودم خلوت کنم.ضمن اينکه اضافه شدن توليست

" باباوبلاگ" هم باعث شده که اين زمزمه ها رو جدی تر بگيرم.الحق که بابا حرف قشنگ و خيلی درستی تو بلاگ اخيرش نوشته بود :

"خواندن و فکرکردن مثل توليد کردن است و نوشتن مثل مصرف کردن"

واقعا حس می کنم تو روزهايی که چيز جديدی نخوندم يا اينکه حوصله فکر کردن رو ندارم ،چيزی هم واسه نوشتن باقی نمی مونه.جزاينکه از اوضاع مزاجی خودم(به هر دو معنی کلمه)يا قيافه آدمهايی که در طول روز باهاشون برخورد کردم و حرفهای کليشه ای رد و بدل شده صحبت کنم.

ولی نه، هرگز، نبايد هيچ وقت خودمونو به "زندگی و دار ودسته کثيفش" آلوده کنيم .هميشه پنجره ای برای اميد و دری برای گريز ازاين زندان هست.درسته هر کدوم تو انفرادی حبسيم، ولی می تونيم از پنجره های زندونمون که همون بلاگ هامون هستند ،با هم صحبت کنيم. پس ساکت نمونيم که : "تنها صداست که می ماند"