۱۳۸۰ دی ۱۷, دوشنبه

بابا خسته شدم اينقدر از فضای انتزاعی (abstract)ذهن خودم نوشتم. بخدا تقصير خودم نيست. اصولا آدم ايده آليستی هستم. از وقتی که به خودم اومدم ، ديدم ذهنم با يک سری از سوالهای فلسفی و انتزاعی انباشته شده .فکر کردن به فلسفه وجودی آدم هميشگی من بوده . به نظر من آدم اگه بتونه به اين سوال جواب بده ،سوالهای ديگه زنگيش هم يا حذف می شند يا جوابشون پيدا می شه.خيلی از آدمها اونقدر تو دور باطل روزمرگی غرقند که اصلا نمی دونند چرا زنده اند؟ درواقع به اين سوالها اصلا فکر نمی کنند. ولی من خودم هرگز نتونستم سرم رو پايين بندازم و روی يک جاده راست با اين گله همراه بشم.دائم به اسمون نگاه می کنم ،به دور و برم خيره می شم تا شايد نشونه ای ،راهی يا کليدی واسه رسيدن به جوابم پيدا کنم .اما نه ،نميشه ...انگار ما رو واسه اين آفريدند که تو برزخ بين ايده آليست و رئاليست سرگردون باشيم.اصلا بيخيالش!
راستی يک اتفاق کمی جالب ،چند شب پيش با يک نفر تو chat room آشنا شدم که بعد فهميدم دختر يکی از اساتيد و روشنفکران خودمون هستند.البته از حرفها و افکارش هم معلوم بود که آدم بافرهنگ و کتابخونی بايد باشه. قبل از اينکه من اونو بشناسم ،بحثمون به کتابها و شخصيت اجتماعی پدرش کشيده شد و من هم نامردی نکردم ،شروع کردم به انتقاد از پدرش(البته به يک شکل کاملا محترمانه).ماجرا سر اين بود که پدرش تو يکی از کتابهاش يک سری انتقادات از "دکترشريعتی" کرده بود که ما رو غيرتی کرده بود!
هيچی خلاصه داشت با هم دعوامون می شد. ولی چون هيچ کدوم نمی خواستيم يک دوست فرهيخته رو بخاطر اين بحثها از دست بديم، لذا اسلحه هامونو زمين گذاشتيم و تحث رو عوض کرديم و بعد از اون زندگی شيرين شد البته بگم ها ، اون دختر خانوم از بنده بزرگتر هستند. لذا جای هر گونه سوء استفاده هم برای خودم و هم برای ديگران ممنوع!