۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

ریشه های تلخ و شیرین

پاهایش ديگر خشک شده اند. هیچکس نمی تواند باور کند که می شود روی اين پاها راه رفت به غیر از خود پيرمرد که دارد تلاش می کند با یکی ديگر از واقعيتهای زندگيش بجنگد. رنج طاقت فرسای راه رفتن را به جان می خرد تا به ویلچر نه بگوید.

تصور یک ساعت بیکار ماندن و از آن بدتر از کارافتادگی برایش از مرگ سخت تر است. به همین دلیل است که بعد از این همه سال، هر روز با اولین خمیازه های خورشید از خانه بیرون می زند.

متعلقاتش به جانش بسته اند. چه فرزندان و نوه هایش باشند چه درختهای توت باغهایش. حتی یک خیال شوم می تواند قلبش را همچون دیگی سربياورد و اضطراب را در جای جای چهره چروک خورده اش پهن کند.

آدمهای زندگیش را با ديواری ضخیم در قلبش از هم جدا کرده است. جابجایی از يک سمت ديوار به سمت ديگر اگر نه غيرممکن، ولی سخت و طولانی است.

نمی دانم چه انگیزه ای بعد از اين همه سال او را به ادامه زندگی فرا می خواند. زندگي ای که برایش سراسر مبارزه بوده تا جایی که روحش را با آسایش بیگانه کرده است.

پیرمرد را دوست دارم، نه برای اينکه مرا به گذشته ام پيوند می دهد و يا با من همخون است و يا مثل کوه پشت من ايستاده است و يا عيدی های پدربزرگی اش را حتی اگر فرسنگ ها از او دور باشم، برایم در قرآن نگه می دارد يا ...
برای سادگی، صداقت و استقامتش به او عشق می ورزم. هرچند مجبور شده ام با خیلی از روحیاتی که از او به ارث برده ام در خود بجنگم.