۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

روزی روزگاری …

و قصه را دوست داشتیم و قصه را باور می کردیم و همراه با قهرمانهای قصه می جنگیدیم و هیچ وقت از جنگیدن خسته نمی شدیم.

و پینوکیو ابلهی دوست داشتنی بود و پاریکال الاغی فهیم بود و حنا هنرمندانه شادیهایش را در غمهایش رج می زد و مسافر کوچولو به ستاره اش مومن بود.

و خندیدن جهت خالی نبودن عریضه نبود و گریستن ضعف نبود و نفرت ها تا صبح فردا دوام نمی آورد و در خاطرمان جایی برای گذشته و آينده نبود.

و گاز زدن کیت کیت انتهای خوشبختی بود و گدایی در سر چهارراه ها اتفاقی عجیب بود و در و دیوار و پنجره و عروسک ها هم زنده بودند.

و جیش کردن اضطراری در رختخواب مجاز بود و نیشگون گرفتن از باسن دختر همسایه پرهزینه نبود و عشق "ملا" و "خاله سوسکه" در شهر قصه ممنوع نبود.

و خوب و بد با دیواری زخیم از هم جدا بودند و آدمها نقاب نداشتند و دوست داشتن دلیل خارق العاده ای نمی خواست.

و بمباران هیجان پایین رفتن از پله ها با طعم آژیر قرمز بود و جنگ دغدغه پرکردن قلک نارنجک شکل بود و مرگ همان مسافرت بود

و مادر اجابت آنی همه خواسته ها بود و پدر سایه بلند امنیت و اعتماد بود و بهشت به خانه مان رشک می برد و خدا در همان نزدیکی پر می زد.
و کودک بودیم.

در همین راستا : چیزی رو تو این آهنگ گم نکردید؟
در همین راستاتر : آلبومی به وسعت کودکی