با ما باش وودی، با ما باش!
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه
با ما باش وودی، با ما باش!
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
جهت خالی نبودن عريضه
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
جهت خالی نبودن عريضه
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مشکل اينجاست که زمان لازم برای برآورده شدن بسياری از آرزوهای آدمی از عمرش طولانی تر است. کاری را شروع می کنی که حتی در بهترين حالت، با فرض درست بودن همه محاسبه هايت ممکن است نتوانی آن را به نتيجه برسانی. انگيزه ات برای ادامه اين کار چه می تواند باشد؟ اگر نخواهی به داستانهای بچه گانه اجر و پاداش اخروی و بهشت جاودان و جوی عسل و حوريان خوش کپل دل بسپاری يا دچار ماليخوليای عالم تناسخ شوی. شايد راههای ديگری هم باشد، ولی انسان محوری يکی از آنهاست. به روح بزرگی احتياج داری تا انسانيت را تنها مفهوم قابل احترام زندگی ات بدانی، هر چند می بينی که فقط قطره ای از اين اقيانوس هستی.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
مشکل اينجاست که زمان لازم برای برآورده شدن بسياری از آرزوهای آدمی از عمرش طولانی تر است. کاری را شروع می کنی که حتی در بهترين حالت، با فرض درست بودن همه محاسبه هايت ممکن است نتوانی آن را به نتيجه برسانی. انگيزه ات برای ادامه اين کار چه می تواند باشد؟ اگر نخواهی به داستانهای بچه گانه اجر و پاداش اخروی و بهشت جاودان و جوی عسل و حوريان خوش کپل دل بسپاری يا دچار ماليخوليای عالم تناسخ شوی. شايد راههای ديگری هم باشد، ولی انسان محوری يکی از آنهاست. به روح بزرگی احتياج داری تا انسانيت را تنها مفهوم قابل احترام زندگی ات بدانی، هر چند می بينی که فقط قطره ای از اين اقيانوس هستی.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.