۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
برام لالایی بگو، لالایی ِبرابری
داستان فیلم در اواخرحکومت کمونیستی آلنده در شیلی حادث می شود و بخشی از زندگی دو پسربچه از دو طبقه مرفه و فقیر را در مواجهه با شکاف عمیق طبقاتی جامعه آن روز شیلی در آستانه کودتای نظامی اگوستو پینوشه روایت می کند. گونزالو، دانش آموز مرفه عاجز از درک تفاوتهای ناخواسته ای که از طرف جامعه به آنها تحمیل می شود، سعی می کند با پدرو ماچوکا، همکلاسی اش که از خاستگاه اجتماعی پستی برخوردار است و در مدرسه مرفهین مثل نجاست با او برخورد می شود، رابطه ای دوستانه برقرار کند و در این میان تعلق خاطری به سیلوانا، دختری در همسایگی خانه پدرو، احساس می کند.
دوستی آنها همزمان است با آخرین نفس های کمونیسم در شیلی که از عملی ساختن وعده های رنگین عدالت و برابری ناتوان است و کشور را وارد بحران اقتصادی عمیقی کرده است. مثل همیشه جنبه های بنیادی زندگی مانند اقتصاد و جنسیت بهترین آزمایش برای ارزیابی رویکرد مکاتبی است که در ظاهر شعارهای پرطمطراقی به لب دارند. از قضا این بحران اقتصادی به کمونیسم می فهماند که در این شرایط نه می تواند روی طبقات فرومایه اجتماع به عنوان حامیان کلاسیک خود حساب کند (صحنه فروختن همزمان پرچم ها به طرفداران و مخالفان کمونیست ها در تظاهرات از طرف خانواده ماچوکا یکی از بهترین صحنه های فیلم است) و نه باید مقاومت بالانشین ها برای حفظ منافعشان را دست کم بگیرد. گونزالو ممکن است با پدور روی یک نیمکت بنشیند، یا پدرو را به پارتی خانوادگی خودشان ببرد و او را با مظاهری از تمدن آشنا کند و یا حتی عطش نارسش به سیلوانا را با بوسه ای به او ابراز کند، اما پتک سربازان منادی کودتا او را از رویای بچگانه اش بیدار می کند. "به کفشهایم نگاه کن". او از هیچ تلاشی برای اثبات عدم تعلقش به طبقه فقیرنشین ها و فرار از دست سربازانی که برای جدا کردن حامیان کمونیست ها آمده اند، دریغ نمی کند.
فیلم روایت خیلی روان و پایان بسیار تاثیرگذاری دارد. تاجایی که تا چند دقیقه پس از پایان فیلم نفسهای رفقا در سینه حبس مانده بود و فقط توانستیم کلاهمان را به نشانه تعظیم از سر برداریم.
نتیجه اخلاقی : در زندگانی فیلم هایی هستند که خاصیت مستی-پرانی بالایی از مغزهای نیمه سیال دارند، ولی چه بسا ارزشش را دارند که الکل ضایع شده را حلالشان کرد.