۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

میان اندوه های همیشه، لبخند تو نفَس تازه ایست

اون تغییر چهره ت با تقریب خوبی شبیه به چیزی بود که روی کاغذ نوشته می شد "لبخند" و روی لبهای من تلفظ می شد "نفَس" و تعبیر من از اون یه هنر ناب بود، هماغوشی سیال شیطنت و معصومیت، و بلکه یه تصویر کامل و بی نقص از زندگی، اِلا اینکه من مخاطبش نبودم. این رو بگذار در کنار حرفهای ما که هیچ راهی برای فرار از روزمرگی هامون پیدا نمی کنند و بعد هر دو رو بگذار در کنار اون علامت های خطر نامرئی که از دریچه چشمات آویزون شده و انگاری خیلی ریلکس داره با من اتمام حجت می کنه که در مقابل انتهای راه هیچ تضمینی نمی ده و بعد همه رو بگذار در کنار تبحرت در انتقال حقایق تلخ تر از زهرمار به طرف مقابلت در کمترین زمان و (ظاهرا) بدون درد و خونریزی، و بعد انتظار داری که من این صحنه ها رو کنار هم بگذارم و با چشم غیرمسلح بهشون نگاه کنم و تازه از غصه دق نکنم! هرگز، ای دژ تسخیر ناپذیر من، ای کعبه آمال من، در زندگی آینده ام همچون "غول غارنشین" بر تو نازل شده و تو را فتح خواهم کرد. تا آن زمان وظیفه محافظت از تو را از شر سپاهیان ابرهه به کلاغهای مقرب بارگاهم می سپارم.

**********

واقعا فکر کرده ای هنوز مثل قبل ها از ناتمام مردن یا نفله شدن می ترسم؟ یا مثلا فکر کرده ای ریزعلی وار مردن در راه نجات جان مردم سرزمینم خیلی برایم باعزت تر از مردن در رختخواب به مرض اسهال است؟ نه، واقعا فکر کرده ای هنوز دوره آن خوابهای شیرین آرمانگرایانه است که در آن چگونه مردن می تواند به زندگی آدمها اصالت ببخشد؟ زهی خیال باطل! در نظر من همه مرگها برابرند، ولی خوب تا مدتها توهم ناکانه تصور می کردم بعضی از مرگها از بعضی دیگه برابرترند که در چند مورد سعی کردم اون رو به سمع و نظر دنیا برسونم، یکیش وقتی بوده که به تو گفتم "تو دریای من بودی آغوش وا کن........که می خواهد این قوی تنها بمیرد" و دیگری وقتی بود که تو سرت رو گذاشتی روی سینه م و من گفتم: "زندگی می تونه بعد از اینکه تو اینجا خوابت برد، به پایان برسه و من هیچ اعتراضی نسبت به این موضوع ندارم." و تو زرتی برگشتی گفتی : "وای خفه شی الهی، سریال شروع شد بیدارم کنی ها" و من فکر کنم واقعا خفه شدم چرا که بعد از اون دیگه زبونم به هیچ شعری باز نشد!

**********

یا فکر کردی مثلا در مونولوگ پایانی من با زندگی، می شه ردپایی از حسرت عشقهای ناتمام یا دنیایی که می تونست انسانی تر باشه یا انسانی که می تونست انقدر واهی نباشه، سراغ گرفت. نه عزیزم، من در جدی ترین حالت زندگی رو مثل یه طفل شوخ چشمِ حرام زاده خطاب قرار خواهم داد: "ای زندگی، می دونم که بدون من هیچی کم نخواهی داشت. در واقع من هم من بدون تو دیگه مجبور نیستم هیچ نوع داروی ضدخارشی مصرف کنم . بهونه واسه متنفر بودن از تو زیاده، ولی باید اقرار کنم که در مجموع دوستت داشتم بخاطر موزیک های محشری که ازشون مست شدم و خیالبافی هایی که با اون سعی کردم عقب ماندگی های تو رو جبران کنم و دخترکانی که بهشون عاشق شدم و هر کدوم در برهه ای معنی زندگیم شدند و جای "سبکی تحمل ناپذیر" تو رو پر کردند و تو هم باید منو دوست داشته باشی، چون در مجموع سعی کردم تو رو همون گهی که هستی، بپذیرم و باهات کنار بیام. امیدوارم بار دیگه که ملاقاتت می کنم، پدر مادر و کس و کارت را پیدا کرده باشی و یه خورده دقیقتر بدونی که می خوای چه گهی بخوری."

**********

تو می خندی و من دوستت دارم. اگر بیشتر بخندی، دوست تر دارمت. بیشتر از دیروز، فردا و همیشه. تو که جای خود داری. من حتی به اندازه راهی که از آدمک تراژدی پرست وجودم به سمت پیام آور شادی ذهنم هجرت کرده ام، به خودم عشق می ورزم. تراژدی سرایی از زندگی هنر نیست. زندگی به خودی خود، وقتی با چشم غیر مسلح به اون نگاه می کنی، یک تراژدی کامله. یک نقطه تصادفی از کره جغرافیا و یک برهه تصادفی تر از تاریخ رو نشانه بگیر و خیلی بعیده که زندگی قصه تلخی از پلشتی هستی انسانها واست نداشته باشه. در این بین، طنز قطعا یک خلاقیت دردانه آدمیزاد در مواجهه با حقیقت زندگی خودش هست که برخلاف تصور نه چشم بستن بر حقیقت، بلکه هضم کردن آن و رویاندن شادی و شوق زندگی بر ورای آن حقیقت است. طنز همون گوهری هستش که وودی آلن را از خیلی از کارگردان های بورینگ عالم سینما متمایز می کنه و خواندن مصاحبه هاش را به یکی از شیرین ترین کارها در زندگانی مبدل می کنه. حالا می دونی چرا من با چشم غیر مسلح برای مدت طولانی به زندگی خیره نمی شم. صحنه های زندگی پتانسیل فراوانی برای تبدیل شدن به تراژدی و زایل نمودن شوق زیستن دارند و در این صورت دیگر نه کاری از لبخند تو ساخته ست و نه از وودی آلن.