Everything is gonna change at −459 °F
چه بيهوده رفتار خود را تابعی از بن مايه روحی خود می دانستی:
"اين جماعت از صبح تا شب به دنبال چه در همديگر و در زندگی می لولند؟ اوه که با چه شاد و با چه غمگین می شوند! آه که من از جنس و طبع و رنگ ديگرم!"
و چه ساده لوحانه اثر محيط بر خويشتن را از ياد برده بودی.
بايد دست روزگار تو را فرسنگ ها از آشيانه آسايشت دور می کرد تا بفهمی که هميشه نمی توان در هوای بارانی "چترها را بست و زير باران رفت"
بايد دوری جغرافيایی مجموعه همه دوستان بالقوه ات را به کمتر از 20 کاهش می داد تا متوجه شوی هميشه نمی توان خاص ترين آنها را از بين مجموعه ای بزرگ انتخاب کنی. گاهی هم بايد با آدمهایی به اصطلاح shallow بر سر سفره غربت خود بنشينی و ياد بگيری که بودن آنها غنيمت بزرگی است.
بايد برای يک شادی مصنوعی در هر ماه به انواع نوشيدنی متوسل شوی تا حسرت پرهیزکردن از پارتیها در ايران را بخوری.
بايد سرما تا مغز استخوانت را بسوزاند تا به هنگام انتخاب يک اتاق بجای وارسی "نمای" پنجره ها، قبل از هر چيز از بسته بودن منفذهای آنها مطمئن شوی.
بايد زندگی و آينده ات آنقدر به نتيجه تحقيقاتت بستگی داشته باشد تا اثبات درستی الگوريتمت از اثبات وجود خدا و زندگی پس از مرگ مهمتر باشد.
بايد مجبور شوی در عرض 3 ماه خودت را برای يک مصاحبه به زبان فرانسه آماده کنی تا بفهمی که زبان فرانسه فقط آن عشقولانه هایی نيست که از حنجره طلایی خانم Lara Fabian ساطع می شود.
بايد به "کارآيی" اين جماعت در پايه ريزی، پيشبرد، بهره برداری و بعضا خاتمه يک رابطه توجه کنی تا مطمئن شوی رابطه عاشقانه بدون يک رابطه جنسی چيزی بيشتر از يک بيماری روحی ناشی از محدوديت های فرهنگ بيمار ما نيست.
آري، و اينگونه است که در اين محيط ارزشها و ضد ارزشها، غمها و شاديها، ناگهان همه واقعی می شوند و ما نيز بدون آنکه بفهميم، از آدمکهای فانتزی به روباتهایی جنگجو تبديل می شويم و از بهشت کاغذی خود به روی زمين هبوط می کنیم.