قبل از تو؟ من کم کم داشتم از عشق در خارج از حیطه نوشتهها و بیرون از مرز خیال ناامید میشدم. من از این همه داستان ناتمام که برایم یادآور آدمهای نامرتبط یا شرایط نامناسب بود خسته بودم و دیگر فکر نمیکردم بتوانم دل به هیچ داستانی بدهم. من داشتم برای شروع دوباره سنگین و سنگین تر میشدم. من داشتم به این نتیجه میرسیدم که بعضی از آدمها مشکل سازگاری دارند، و من یکی از آنها هستم. انگار یک روز دیگر را نمیتوانستم با سعی نافرجام برای بودن با آدمی که قلبم را به تپش وا نمیدارد و غرورم را ارضا نمیکند یا تلاش مشمئز کننده برای وانمود کردن آدمی که نیستم، سپری کنم.
وقتی اومدی؟ حدیث مکرّر مواجه من با زندگی، به خصوص در مواقعی که به حساب خودم دست زندگی را خوانده بودم و تکلیفم را با آن مشخص کرده بودم و حاضر نبودم وارد داستان تکراری دیگری شوم، درس مشابهی بوده است: "اینکه زندگی از من بزرگتر است". این بار هم، من به طرز غریبی وارد داستانی شدم که در آن نه "زمان" با من یار بود و نه "مکان". ولی در آنسو، ناگاه زندگی بهترین چهره خود را به من نشان داد. انگار عشق از خواب آمده باشد و مرا با خود آشتی داده باشد، و من بعد مدتها چهره جدیدی از خودم را میدیدم که از چیزی نمیهراسد، انگار به غرور گذشته رسیده باشد. میتواند در داستان خود غرق شود و از آن لذت ببرد. میتواند با همه ناآرامیهای درونش، آغوش امنی باشد برای دیگری. انگار به "بهترین" خودش نزدیک شده باشد.
حالا؟ این وبلاگ دارد به ۱۰ سالگی نزدیک میشود. یک چیز که در باره این وبلاگ نمیپسندم این بوده که نوشتهها خیلی اوقات از وقایع زندگیم عقب بوده اند. از عاشقیت ها، از دوری ها، از فرازها و فرود ها. این بار میخواهم به پاس کاملترین عشقی که در زندگی پرورده ام، و خطاب به کسی که در مقابلش میتوانم خودم باشم، چه در دنیای واقعی و چه از ورای این نوشته ها، به موقع و در بطن ماجرا بگویم "دوستت دارم".