هشتاد و هشت از آن سالهای رک و بی پرده بود. از همان سالهایی که شمشیر را از رو می بندند، از همانها که آمده اند آتش بزنند به رخوت روزمرگی ها، نگرانی ها، امیدها و چشم انتظاری هایی که پشت لحظه ها پنهان شده اند. این را از همان روز اول سال به من نشان داد. به من که کودکانه هنوز باورم نمی شد روز اول بهار بتواند انقدر با آدم بی رحم باشد. ناجوانمردانه، در لباس اتوکشیده ای که برای عکس گرفتن پوشیده می شود، و صورتی که از اول صبح به لبخند گل و گشادی مزین شده و دیگر دشوار بتوان با یک لبخند مصنوعی، تلخی و شوک درونی را به طریقی پشتش پنهان کرد.
من پذیرفته ام که بهترین راه انتقام گرفتن از نکبت های حادث از زندگی، همانا شاد بودن است. اگرچه همیشه قدرت عمل کردن به آن را ندارم. خیلی صوفیانه برگشتم توی لاک خودم. موزیک خوب زخمهای آدم را مرهم می گذارد، بال خیالش را دوباره تشویق می کند به پرواز، پرواز آدم را شجاع می کند، آدم شجاع کوه را می گذارد روی دوشش، اصلا می رود روی قله دنیا می ایستد، لبریز از زندگی می شود، و این یعنی غایت زندگی. اینجا دیگر پیروزی و شکست در اتفاقات گذرای زندگی خیلی کمرنگ می شود.
********
امسال ذهنم درگیر تر از آن بود که بخواهم اخبار قبل از انتخابات را دنبال کنم. اسمها و بحثها اذیتم می کرد. کروبی اذیتم می کرد و حق هم داشتم... خاتمی هم همینطور، موسوی؟ شما کجا بودی تا حالا برادر ِمن؟ بازگشت به "دوران طلایی خمینی؟!" کیدینگ می! قطار را نگه دارید. من همینجا پیاده می شوم! ... دعواهایتان را بکنید. ناز و کرشمه هایتان را بریزید، هر وقت تصمیم گرفتید کاندید شوید، می آیم و حرفهایتان را می خوانم!
مجموعه اتفاقاتی که در فاصله 10 روز قبل از انتخابات و بدنبال آن در دوشنبه رویایی انقلاب-آزادی و شنـبه ندا صورت گرفت، نقطه عطفی در تاریخ این حکومت خواهد بود. بازه زمانی کوتاهی که نکبت مستتر در این حکومت را از پشت پرده سیاست به خیابانها آورد و در مقابل، معترضان به تقلب را، به معترضان حکومت تبدیل کرد. بازه زمانی کوتاهی که خیلی از سوءتفاهمات را فاش نمود. اینکه ما در درباره موسوی اشتباه می کردیم. اینکه حکومت هم درباره موسوی اشتباه می کرد. اینکه خود موسوی هم درباره خودش اشتباه می کرد! اینکه مردم درباره هم اشتباه می کردند، هیچکس باورش نمی شد تا اینکه در دوشنبه 25 خرداد فریاد سکوت همدیگر را شنیدند. من هم طبیعتا درباره همه چیز اشتباه می کردم، و برای بار دوم خودم را در جریان سیاسی غالب بر جامعه تنها دیدم. بار اول، در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 وقتی نومیدانه تلاش می کردم دوستان و اطرافیان سیاست زده خود را به شرکت در انتخابات ترغیب کنم و این بار، در درک تواناییها و ضریب نفوذ جنبش سبز.
مردم راهشان را پیدا کرده بودند و این همه ناجوانمردی و وحشیگری حکومت، تنها و تنها آنها را در ادامه راه حریص تر می کرد.
یک دختر ناشناس را کشتند، همه دنیا "ندا" شد؛
سهراب را کشتند، مادرش در همه تظاهرات بعدی حاضر بود؛
حلقه خودی هایشان آنقدر کوچک شد که پسر یکی از آقازاده های حکومت در کهریزک کشته شد؛
اینترنت را قطع می کردند، ویدئوی تظاهرات با اختلاف کمتر از یک ساعت در یوتیوب آپلود می شد؛
هیچ مقام دولتی در دانشگاه ها حاضر نشد، مگر آنکه به صورت علنی مضحکه دانشجویان شد؛
روز قدس، روز 13 آبان، عاشورا و همه مناسبتهای کسالت بار حکومتی را که سی سال تمام در چشم مردم فرو می کردند، مثل پتک بر سرشان خراب شد؛
آنها اسلحه داشتند، ولی از ما می ترسیدند؛
آنها بالاخره رفتنی اند، چرا که در مقابل آگاهی، آزادی، شاد زیستن، امید به فردا و هر چیز دوست داشتنی در زندگی است، ایستاده اند.
سال 88 رفـــــــــــــــــت، آنها هم بایـــــــــــد برونـــــــــــــــــد!