مارچ 2008، مرز کانادا و کشور دوست، برادر و همسایه "شیطان بزرگ"
مرز جایی است که جامعه مدنی و حیات وحش با همدیگر به تفاهمی دوست داشتنی می رسند ... هپی برزدی ... شما امروز از یک دانشجوی بدبخت اینترنشنال به یک شهروند ابدی، ملقب به پی. آر. ارتقاء یافتید ... اینجانب ضمن تجدید میثاق با آرمانهای والای ملکه الیزابت، سوگند یاد می کنم که تا آخرین سلول خاکستری مغزم را در جهت توسعه الگوریتم های داده کاوی و کودزایی ، حفاظت از حریم اطلاعاتی این مرز و بوم از شر ویروسهای اینترنتی و ایادی استکباری شان و اتوماسیون پروسه بیل زدن باغچه سوپروایزر خود در طبق اخلاص بگذارم.
ژوئن 2002، دبی، برج تجارت جهانی
مدارکتان تکمیل است؟ آماده باشید تا برای همه حرفهایتان سندهای قانع کننده ارائه دهید، حتی جنسیتتان ... خونسرد باشید ... کتف بسته صف ببندید ... از این نقطه به بعد هیچ چیز را نمی توانید با خود حمل کنید، حتی باد شکم ... شما به کشورتان برمی گردید؟ ... آقا عمه مان خواب دیده ما پی اچ دی می گیریم میاییم خادم مرقد امام خمینی میشیم ... انفورچنتلی آی کن نات گیو یو دت شیت... بای بای ... غصه نخور مادر، پسرم امروز بعد از شش بار ویزا گرفت ... بچه ها زندگی ادامه داره ... با یا بدون آمریکا... منو یه نفر ببره هتل لطفا.
نه سرد نه گرم، نیمکتی از آن خودمان
می دونستم ویزا می گیری ... ولی خودت می دونی چقدر شانسیه .... برنده ها رو می شه از قیافشون حدس زد. تو همیشه می بری ... من متاسفم، ولی فکر کنم کم کم باید ... آره، ولی احمقیم اگه فکر کنیم نتیجه اون مصاحبه 5 دقیقه ای ما رو از هم جدا کرد ... دوباره اقدام کن ... فکر نمی کنم، تو هم برو عمل کن اون خال فتنه رو از صورت نحست بردار ... تو حالت خوب نیست ... من همه یادگاری ها رو نابود می کنم، تو همه رو ببخش به بنیاد حفظ آثار و ارزشهای عشق ورزی با چراغ خاموش ... حاضرم این 5 سال رو کلاغ پر دنده عقب بگیرم، اما فرودگاه نیام ... جدی نگیر، من الان سگم، تو بطور ارژینالی زیبایی .... تو برو سفر سلامت
آخرالزمان، جهنم
به واقعیت نزدیک می شوید ... رویاهای خود را فوت کنید ... شما به جرم انکار مسلمات به مدت دو سال به هماغوشی بی وقفه با واقعیت محکوم می شوید ... تو اون ساک فقط کتابه و یه دونه mp3-player ... اخوی، اینجا پادگانه نه کافی شاپ ... "نصر من الله و فتح قریب، ول کن بابا حال نداریم راه بریم" ... می دونی زندگی بعد از 2 ساعت نشستن پای خاطرات یک اسیر هفت ساله چه طعمی پیدا می کنه؟ ... غروب فرصتیه تا حمید نگران پدر پیرش بشه، بابک تعداد روزهای باقیمانده رو از زبون نامزدش بشنوه تا باور کنه و من دنبال خودم بگردم ... قوی شدن به قیمت افسردگی ... بعد از تو خدا هم محو شد، ولی باور کن تنها شباهتتون به هم این بود که بیش از حد بزرگ شده بودید.
قرنها بعد، فرسنگها دورتر
از گرفتن کارت پایان خدمت تا تاریخ پرواز هفت روزی فاصله هست تا فکر کنم آزادم ... آقای دکتر مهربان، ممنون بابت همه چیز ... خانم ت.، شما بختت باز می شه عزیزم. تو این لحظات آخر اینطوری به من نیگاه نکن. من خودم میرم با برد پیت اینا صحبت می کنم اونور ... پیرمرد، من نسبت به این کتاب آلرژی دارم، ولی اگه شما رو آروم می کنه حاضرم برم از زیرش رد شم ... واسه فیلمها چند تا هارد میخوام؟ ... فعلا فقط "سالهای سگی" و "به سوی فانوس دریایی" و "هم نام" و دو تا شماره آخر "هفت"... بقیه انشاا... با کاروانهای عاشورای 1 و 2 و اینا به ما در کربلا ملحق می شند ... آیدین و سورملینا و لنی و فرانی و زوئی و جناب هولدن کالفیلد و ... شما با من میایید به عنوان VIP ... کمربندهای خود را ... آه ای شهر خاطره های من، ای روسپی دلربای من، چه همه زیبا شده ای در شب ... ولی من الان فقط خوابم می آید...
سپتامبر 2005، سرزمین مقدس کانادا
ما هیجان را در همه صیغه ها صرف می کنیم ... ما با زبان یک روزه خود شکسپیروار به ادبیات انگلیسی خدمت می کنیم ... ما آزادی را حریصانه از هر انحنا و دریچه ای استنشاق می کنیم و به شکرانه آن بارگاه ملکوتی ذهنمان را الکل افشانی می کنیم ... ما از فرودگاه به قصرمان در کمپس اسکورت می شویم ... ما هنوز محو نمودهای آزادی و کلاس شهروندی هستیم ... ما در پشت چراغ قرمز توقف می کنیم ... جوانی رعنا از تبار عیسی در حال عبور از خط عابر پیاده است ... او در یک حرکت انقلابی در مقابل ما توقف می کند، پشتش را به ما می کند، شلوارش را تا زانو پایین می کشد و با دست ما را به اعماق پر رمزوراز وجودش رهنمون می شود ... دوستانش در آن طرف روی خیابان ولو می شوند... آقای راننده در حالی که لبخندی حکیمانه به لب دارد می گوید : وات اِ نایس اَس ... ما هنوز مبهوت این سورپریز مهرورزانه و کلاس شهروندی هستیم ... لطفا توی ذوقتان نخورد، شنبه شب است و شهر الکلی است ... انتظار چنین استقبال باشکوهی رو نداشتیم ... بچه ها متشکریم!
خیلی دور، خیلی نزدیک
یه دل می گه بمون، بمون ... یه دلم می گه نه پس برو بمیر ... من بزودی سالهای آینده عمرم را در نهایت ایثار پیش فروش کرده و خانه ای از آن خود خواهم داشت ... من به گفتگوی تمدنها با چاینیزهای گیج و راستگو، فرانسوی های باسن فراخ و زیبا، هندوهای کِنِس و مهربان و پاکستانی های کثیف و ایرانی دوست ادامه خواهم داد ... من به اظهارنظر درباره آب و هوا و زمین پاک که عمیق ترین تفاهم ممکنه با یک شهروند در این حوالی است، قانع خواهم بود ... من شرق و هفت را به موزه خاطراتم خواهم سپرد و با سی بی سی و میل اند گلوبال و نیویورک تایمز گذران زندگی خواهم نمود ... می دانی که، من با کتاب و فیلم و موزیک روئین تن شده ام و در اعماق اقیانوس آرام هم تنها نخواهم بود ... شاید هم چارلی چاپلین وار نامه ای خطاب به نسل فردا نوشتم و به آنها گفتم اگر می توانید فارغ از هیاهوی شهر در مقابل چشمان همه معشوقتان رو ببوسید یا اینکه خدا را در پای او قربانی کنید یا خشتک نخست وزیرتان را بخاطر یک اشتباه در آسمان پرچم کنید، بیاد آورید که رسیدن به این آزادیهای کوچک و بدیهی به قیمت بهترین سالهای جوانی نسل ما تمام شد.