زندگی قطعا غیر قطعی است
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
۱۳۸۴ آبان ۲۸, شنبه
زندگی قطعا غیر قطعی است
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.