۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

موقع نوشتن است ... كويري نوشتن

البته من اهل كوير نبوده ام و نيستم ، زادگاهم و موطنم شهر است ، اما آنچه ديده ام كوير بوده است و هيچستاني فراخ . گلزار و گلستان را همه هيچ ديدن و كوير ديدن ، كويري بودن ، نامش چيست ؟ بدبيني ؟ اگر بدبيني است ، پس اميد در من چيست ؟ از كجا آمده است ؟ آيا از بدبيني آمده است ؟ مگر بدبيني باعث يأس ، افسردگي و كناره گيري نمي شود ؟ پس اميد من از كجاست ؟ پس آيا
بدبينم ؟

كوير جاي ايستادن و ماندن نيست ، نقطه ي قوتش هم همين است ، تو كه به كوير رسيدي
نمي تواني در آن بماني ، بايد پيش بروي ، اگر بماني مي سوزي و نابود مي شوي . وقتي ابتداي كويري ، بايد شروع كني كه پيش بروي ، شايد تنها ، نه حتماً تنها ، هميشه انسان در كوير تنها گير مي افتد و خودش تنها بايد طي راه كند.
پيش رفتن و پيش رفتن و مدام خسته شدن و خسته شدن و مدام اميد را از دست دادن و مأيوس و دلسرد شدن و دوباره عزم را جزم كردن و به راه افتادن با همان اميد اوليه ، با همان عطش اوليه براي جستجوي سايه درختي ، چاه آبي و در عوض همه ي اينها سراب ديدن . براي جستجوي آبادي اي رفتن و آنگاه خراب آباد ديدن ...
و هي بايد بروي ... بايد بروي ، تا كجا ؟ تا چه زماني ؟ ... تا جايي و زماني كه اميدي هست و ... آنگاه كه از رسيدن به جايي مأيوس شدي و ديگر باور كردي كه همه جا كوير است ، باز هم بايد بروي ، اين بار كجا ؟ بايد خودت بسازي آنچه را كه مي خواستي ، آنچه خواستي يافت نشد پس بايد خودت بسازي و تازه اول راهي و خسته ، اما بايد ادامه دهي ... كوير جاي ايستادن نيست ...

« من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند كوير
ديده ام ، مولوي از اين مرحله گذشته است و بر اين كوير مرتع آباد يك زندگي را ساخته است ، كاشته و رويانيده است ... »